چيزي که گذشتنيست مي برداري
مي بگذاري هر آنچه برداشتنيست
----
نامي تو که کام خواستي، کام کجاست
در گردش روزگار، آرام کجاست
صياد قضا نهاده دامي ز اجل
مرغي، که برون جهد ازين دام، کجاست
----
اوراق فلک، دفتر پارينه ماست
گنجينهء اسرار ابد، سينهء ماست
راز ازل، اندر دل بي ڪرينهء ماست
نقش دو جهان پرتو آئينهء ماست
----
چون مست، بهر ترانه، ميبايد ساخت
چون طفل، بهر فسانه مي بايد ساخت
از من بشنو نصيحت، اي يار عزيز
شرطست که، با زمانه مي بايد ساخت
----
جانم، دگر امروز شرار افروزست
دل باز، بنالهادي دوزخ سوزست
از چيست که امروز ز دست تو، رميد
صيد دل من، که مرغ دست آموزست
----
غم را، بدلم دوستي جاويد ست
با دوستيش، دلم پر از اميدست
از عشق تو، پاي تا سرم پر مهرست
وز مهر تو، ذره ذره ام خورشيد ست
----
ما آمده بوديم درين باغ بگشت
چون ابر بروي سبزه، چون باد بدشت
چون نرگس پر خمار، ناگاه از خواب
تا چشم کشاديم ز هم
، عمر گذشت
----
چون خاک شود ز غم وجود پاکت
وز حادثه برباد دهد افلاکست
جز سبزه، کسي سر نکشد بر گورت
جز باد، کسي پا ننهد بر خاکت
----
از کردهء معصيت دلم دو نيمست
پر نامه ا
بد چو جدول تقويمست
اي واي
! چونامه ام بمحشر آرند
بر دوزخ و بر بهشت آن دم بيمست
----
دل دوست نهاده نام آن دشمن دوست
چون مايل دشمنست، دشمن تر ازوست
آن دوست که من گرفته ام دشمن خوست
دشمن بود آنکس که بود دشمن دوست
----
از وصل تو صد گونه دل من ريشت
و ز هجر تو ام قيامتي در پيشست
دم در کشم و نفس به بيرون نکشم
کز دل تالب هزار دوزخ بيشست(1)
----
غم بر جانم،ز نوغمي آور دست
وز درد متاع عالمي آور دست
ني ني، ز پي هلاک من قاصد هجر
پيچيده بنامه ماتمي آور دست
----
دل از مي عشق، باز قلزم نوشست
وز موج سرشک ديده دريا پوشست
از حيرت آن جمال گفتار چو نوش
گوشست تمام چشم و چشم گوشست
----
بر روي بتان، نگاه از دور خوشست
هر ديدهء که او کجست، بي نور خوشست
هر کس که، بچشم بد بخوبان نگرد
دور از رخ صاحب نظران، کور خوشست
----
چشمم، که بگريه هاي دل، مي خنديد
دامان مثزه بقلزم ديده کشيد
آن جان غم آتشي شادي دشمن
چيزي، که ز گريه ديد، از خنده نديد
----
خواهي که دلت شود بسان خورشيد
آينهء دل پاک کن از بيم و اميد
با آينه يک مو نرسد، سودو زيان
بينندهء آن اگر سياهست و سفيد
----
اي از تو دل مرا تمناي اميد
چشميست مرا از توبه پهناي اميد
صحراي دلم، که از دو عالم بيشست
افتاده درو، اميد بالاي اميد
----
چون داغ، دهان بي زبان بايد بود
چون نعل، زبان بي دهان بايد بود
با اين دهن و زبان، که گفتم همه عمر
از درد دل خود، بفغان بايد بود
----
هر گه که غمت، بجان من آميزد
دوزخ ز شرار نفسم بگريزد
چون توسن ناله ام، شود گرم عنان
از دل، همه گرد آتشين بر خيزد
----
عشقت نه متاع هر خريدار بود
اورا دو جهان بهاي يک تار بود
----
گل نيست، که در کوچه و بازار بود
يا مشک ، که در دکان عطار بود
(1)
----
از جان، غمت اي دوست ! نهان خواهم کرد
لب بسته، ز درد تو فغان خواهم کرد
صد جان بهوس گرد سرم خواهد گشت
اين کار که امروز بجان خواهم کرد
----
تير مثزه را چو غمزه، پيکان گردد
صد جان بهوس آيد و قربان گردد
چون تيغ کشي، ز بيم خوي تو، اجل
در قالب کشتهء تو، پنهان گردد
----
بيچاره کسي، که از ره بخت افتد
سهلست کسي، که از سر تخت افتد
کاري نکني، که از نظرها افتي
افتاد هرانکه از نظر سخت افتد
----
پيوسته دو ديده لاله گون مي آيد
دل نيز چو ديده غرق خون مي آيد
وارستگيي گرت بعالم هوسست
ديوانگيي به از جنون مي آيد
----
جو ياي جمالش، ارچه بسيار بود
هر ديده، نه لايق رخ يار بود
هر کفر، نه اندر خور زنار بود
هر سر، نه سزاوار سر دار بود
----
روزي که دلم ز دهر نوميد شود
جان باز بسر منزل جاويد شود
ذرات وجودم که بمهرت شده خاک
کمتر ذره ازو چو خورشيد شود
----
مهر تو نه آن مهر که، از جان خيزد
نقش تو نه آن نقش که، از دل برود
از دل عجب ار صورت قاتل برود
کي ز آئينه نقش در مقابل برود
----
آنکس که بمنتهاي وادي نرسد
نا يافته رنج و غم بشادي نرسد
در دهر بدان که، رامراد يست مراد
چيزي بجهان بنا مرادي نرسد
----
گر دل، ز غم عشق، بگفتار افتد
آفاق ز گفته ام، بزنهار افتد
رمزي اگر از عشق تو بر لب رانم
سر ازل و ابد ببازار افتد
----
چون داغ ز ديده خونچکان بايد بود
لب بسته ز درد در فغان بايد بود
چون غنچه بخندهء نهان بايد بود
خاموش چو گل بصد زبان بايد بود
----
عاشق ز فراق يار در جوش شود
يابد چو وصالش، همه تن گوش شود
دريا که بود هميشه در جوش و خروش
چون سوي محيط رفت خاموش شود
----
نامي زچه اسرار تو پنهان باشد
بر سر تو ظاهر تو عنوان باشد
چون شيشه شو از صافدلي، پاک ضمير
تا، ظاهر و باطن تو يکسان باشد
----
هر دم، الم از درد، بجان ميدزدم
صد نشتر شعله از فعان ميدزدم
غم مي مکم، ايدوست ! ز سبابهء آه
از ناله بدل زخم سنان ميدزدم
----
اي تازه و تر شگفته، مانندهء گل
بنگر، سوي اوراق پرگندهء گل
ايام بقاي زندگاني، بمثل
چون گريه شبمست وچون خندهء گل
----
نامي چه شد ار تو تختگاهي کردي
در قصر زراندود پناهي کردي
خوبيء جهان
، بصورت آئينه دان
انگار درو تم هم نگاهي کردي
----
نامي بقضا رو بتمنا ميرو
ره جانب آرزو چليپا ميرو
پشتت باميد داد، پهلو بمراد
رو تافته از خود بپس پا ميرو
----
اي آنکه، بر آن رخت نظر مي بايد
چشم تو و راي چشم سر مي بايد
خواهي که ز عشوه هاش غافل نشوي
در چشم دلت چشم دگر مي بايد
----
آنرا که، بمعشوق نظر مي بايد
در هر نظرش، چشم دگر مي بايد
نظاره آن جمال، آسان نبود
در هر سر مو، هزار سر مي بايد
----
آنرا که، مغمزه اش نظر مي بايد
در خورد نظاره اش جگر مي بايد
آسان نبود نظر، سوي غمزهء دوست
يک ديده وصد هزار سر مي بايد
----
عشقت، چو بسينه آتش افگن، گردد
چون سنگ تن از سوختن من گردد
دل سخت شد، از بس که تن از عشق گداخت
هر گه که گداخت، سنگ آهن گردد
----
تاکي، ز ستمهاي تو، اي رشک بهار
تاچند، زبي مهريت، اي لاله عذار
از آه نم دستهء سنبل بر سر
وز ناله نهم شاخ گل بر دستار
----
خواهي که شوي بهر ور از عالم جان
دمسازي کن، بگريه و آه و فغان
چون شمع، بگريه باش بي منت چشم
چون ني، همه ناله باش بي کام و زبان
----
اي درد ! ترا بجان من کار دراز
غمهاي ترا، بر دلم آزار دراز
وصل تو، چو عمر صبح، بسيار اندک
هجر تو
، چو روزگار، بسيار دراز
----
هر چند که، بيتو ميکشم از دل، آه
فرياد که، يکره نکند بر لب راه
افتاد باه دلم از بس که گره
آه دل من ازل بر آمد کوتاه
----
پيچيده بسينه ام، نفس مي گردد
چون مرغ اسير، در قفس مي گردد
زانگونه ضعيفم که، اگر آه کشم
بر لب نرسيده، باز پس مي گردد
----
آهم همه نقد دل بصحرا داده
چشمم ز جگر مايه بدريا داده
خسران زده يي چون من، کجا خواهد بود
هم مايه و هم سود، بيغما داده
----
اي رويء تو،چون مهر فلک
، عالمسوز
خندان ز رخت جمال عيد و نوروز
چون هست رخ تو، در جهان بزم افروز
گو دور شو از ميان چراغ شب و روز
----
گر باغم تو، دسترس داشتمي
غم داشتمي تا نفسي داشتمي
غمخواري من، اگر غمت ميکردي
من نيز چو ديگران کسي داشتمي
----
جانيست چو شعله ام در آتش جاني
بر آتشم آه ميکند داماني
آن نيست که آتشم دگر بنشيد
گر زانکه در آب کوثرم بنشاني
----
دريا موجم ز ابر يارانيء خويش
درزخ فوجم، ز آه طوفاني خويش
بر عارض مهر همچو مه نيل کشم
گر آه کشم ز سوز پنهاني خويش
----
اي عشق، نه آتشي بلاي دگري
گه دردي و گه درد دلم را اثري
گر آه هميکشم
، تو يي در دل آه
ور ناله هميکنم، تو در ناله دري
----
در عشق بسوز، اگر تو يي صاحب حال
از آتش عشق، عاشقانراست کمال
پروانه رسد بشمع پايش سوزد
پروانهء ماراست ز آتش پر و بال
----
من بيتو، ز آتش هوس، مي ميرم
چون مرغ اسير، در قفس مي ميرم
چون آتش کاروان، که در پس مانده
نه مردم نه زنده هر نفس مي ميرم
----
افگند ز پا هجر بلا انگيزم
چون پاي ندارم، بکجا بگريزم
ان ضعف چنان شدم، که آويزم دست
در دامن ناله وز جا برخيزم
----
ما دست، ز دامن هوس، وا زده ايم
صد لطمهء طعن، بر تمنا زده ايم
خاشاک تمنا، همه جمع آورده
آتش بمتاع آرزوها زده ايم
----
از ياد تو، خويش را فراموش کنم
خود حرف غمت گويم و خود گوش کنم
ترسم که، جهان ز درد آزرده شود
لب بندم و نالهاي خاموش کنم
|