سيڪشن؛  شخصيات

ڪتاب: مير محمد

 معصوم بکري

باب-29

 

صفحو : 33

 

غمزهء او، بسته ره آرزو

کس بتمناي دلي، چون رسد

----

حديث وصل تو در آرزو، نمي گنجد

ازان طرف که تويي گفتگو نمي گنجد

چنان ز مغزهء او، چاک گشته سينهء من

که قدر يک سر سوزن رفو نمي گنجه

 هجوم گريه، گره شد ز سينه ميجوشد

شراب عشق تو، در هر سبو نمي گنجد

شدست نامي از انديشه غمش چون موي

هنوز در دل آن جنگجو نمي گنجد

نگاه من، چو برويش رود بگلچيدن

نگاه او، نگهم را گلي بدست دهد

----

رسيد قاصد و آورداز تو وعدهء وصل

نظر ز شوق ز نظاره ات، بگوش آمد

----

بسکه معانيست بهر حرف من

نامه ازان بار گراني کند

----

گهي مشاهدهء آن نظر تواني کرد

که چشم صورت خود را دگر تواني کرد

نظارهء رخ جانان کني بچشم نظر

گهي که چشم دلت در نظر تواني کرد

چو آفتاب، سري گر فرو بري در جيب

دگر بپاي دل خود سفر تواني کرد

بناله، سوز دلت، کم نگشت اي نامي

علاج دل مگر از چشم تر تواني کرد

----

آن غمزه دل مرا نهان برد

دزد آمد و رخت کاروان برد

از نالهء دل شدم، بسويش

بانگ جرسم بکاروان برد

----

شب، نسيم گل دماغ جان، پريشان کرده بود

نرگسش از ناز، گوي گل بد امان کرده بود

بيتو، از بيطاقتي هر گه که، کردم جامه چاک

دست شوقم دامن جانرا، گريبان کرده بود

----

ناله راسر ميد هم گو آتشين طوفان شود

 مي فشارم ديده را گو آسمان ويران شود

 من نخواهم کرد سوداي غمش از سر برون

 گو گريبان هوس از دست دل دامان شود

مطلع خورشيد گردد خانهء همسيي ام

گر شبي در خانهء تاريک من مهمان شود

خانهء دل کرد نامي عاقبت هجرش خراب

آنکه کرد اينخانه ويران عاقبت ويران شود

----

چون نکتهء کلکم بفلک دانه دماند

زينگونه آگر تربيت دانه کند ابر

----

 صيد نگهت شد دلم، اي ماه! نگهدار

در رشته فگن تابي و کوتان نگهدار

چشمش بکمين دگري تيخ کشيد ست

اي ديده! تو مردانه سر راهه نگهدار

نقد گهر دل، که بدست تو فتاد ست

خواهي بمنش باز ده و خواه نگهدار

 در راه تو از درد بهر سوي گر هها ست

نامي! دگر اين رشتهء گوتاه نگهدار

----

 شمع افروختهء عشق، نميرد هرگز

گوپيء تجربه در رهگذر باد ببر

----

فهرست شهيدانش بيرون ز شمار آيد

 اين جمع کجا گنجد فردا بحساب اندر

 پيوسته بود جسمم، در آتش بي تابي

جان در تن من سوزد جون خون بکباب اندر

از رايحهء درد، کونين معطر شد

سوزي بنهان دارم چون بو بگلاب اندر

----

طريق عشق ازانرو بديده پيمايم

که هست در قدم ديده جستجوي دگر

----

کام خسرو يافت از شيرين، کنون اي ابر غم

اشک حسرت،بر تمنا ي دل فرهاد ريز

----

من بيخود از نظارت جانانه ام هنوز

بيرون نرفته بوي گل از خانه ام هنوز

صد بار بيش گشت مراخان و مان خراب

چغدي نکرده بانگ ز ويرانه ام هنوز

----

يکه مرهم زپي زخم دلت، ميطلبي

هر دم از ناله، دلت را بخراش و بخروش

نقد هر وقت تو، نامي! گهر بيش بهاست

 مده از دست بيازي و بغفلست مفروش

----

ترا خوش باد هر دم شادي و نوش

که من دارم بيادت غم در آغوش

چو عرض حال دل گويم به بيشت

کنم طرز سخن گفتن، فراموش

چنن عشق تو ام، ديوانه کردست

که خود گويم حديث و خود کنم گوش

----

 مابسته ايم از دوجهان در، پروي خويش

در دل بريرده ايم سر آرزوي خويش

ترسم که، از جمال ازل پرده برفتد

روزي که دل رود بسر گفتگوي خويش

چون شيشه ام بقهقهه گر نيک بنگري

دارم هزار گونه گره در گلوي خويش

در باع دهر، عمر تو يکروزه بيش نيست

اي گل مناز اينهمه بر رنگ و بوي خويش

----

دري که جاي گرفتست در بنا گوشش

بهانه يي شده بهر گراني گوشش

کرشمهء مزه اش هر زمان بياد دهد

اگر بسهود شود غمزه يي فراموشش

عجب که نامي بيدل دگر بهوش آيد

چنين که بادهء عشق تو برده از هوشش

----

 بر آفتاب رخت، نيست قطر هاي عرق

که در بهار رخش، حسن آمدست بجوش

----

نزديک شد که مرحلهء هجر، طي کند

شوقم چنين که زده دامان اشتياق

----

 هرجا که ميروي تو، من از پيء همير سم

طي کرده پي گرفته رهت را ببوي دل

----

خون ميخورم چو غنچه مگر خندهء گلم

نالم بصد ترانه مگر صوت بلبلم

تا آن پري، گمان نبرد از محبتم

جان محواز نظاره و من در تغافلم

----

تا ديده را، ز گريه بصد آب شسته ايم

چشم خود از مصاحبت خواب شسته ايم

----

بجستجوي تو، هر سوي چون صبا، رفتم

رهم غلط شد و در کوچه بلا رفتم

شکوه حسن تو، زنگونه ام ز جاي ربود

که راهه آمده را باز بر قفا رفتم

رسيد نوبت پاي طلب، بسعي پا چشم

بجستن تو، من و دل هم اتفاق شديد

دلم جدا بطلب رفت و من جدا رفتم

چنان ز دست غمت، تنگ شد جهان نامي

که پاي بر سر غم بود، هر کجا رفتم

----

از جنون عشق، شوري درجهان انداختم

غلغل بي تابي، اندر آسمان اندا ختم

او بجانم دشمن و من حرف مهرش را بخود

آن قدر گفتم که، خود را در گمان انداختم

----

بلبل خجل از نالهء من گشت بگلزار

ترسم که رهش بر گل و گلزار ببندم

----

چوشب شود ز تو چون شمع مرده جان گيرم

بشاخ شعله چو پروانه آشيان گيرم

ز دور آيم و دست نگه دراز کنم

در آستين نگه، غمزه را نهان گيرم

----

هستيم مهر وار بهر ذره نور بخش

گرديده گرد عالم و در خانهء خوديم

----

دل از درد فراق تو خروشان دارم

دوزخ سينه ز غمهاي تو جوشان دارم

چون نيابي بجهانم بعدم خواهي جست

خانه پيوسته ببازار خموشان دارم

----

زنگار دل از مصلقهء ناله، ز دودم

خورشيد شد اين آئينه بر روي که دارم

----

نھ ناله بود، که من بيتو دوش ميکردم

همه ز دست غمت، دشنه نوش ميکردم

----

اگر اجازت بي ناميم جنون ميداد

چها که با جگر اهل هوش ميکردم

----

بگر فته دلم از در و ديوار زمانه

خواهم که دري بر رخ ايام بر آرم

----

منم که بيتو گرفتار شهر بند تنم

سزد که، بر پرم و دام اين قفس شکنم

نه چون چراغ ره باد کشتهء نفسم

در آتشم ز تو، چون شمع مرده، در کفنم

دران نفس که مرا دايه تربيت ميکرد

چو شير، بوي هميداد عشقت از دهنم

چنان شدم بتو يکروي و يکدل و يکتن

که هر که ديد ترا، رفته در گمان که، منم

----

چو ذره، گرچه بمهر تو، دل قرين دارم

چو آفتاب ز تو داغ آتشين دارم

چنان بديدهء من جا گرفته يي که مگر

نظر بروي تو اي شوخ نازنين دارم

----

نظرم از پي گلچيني ناز تو رود

چون گل عشوه ز باغ نظر آيد بيورن

مزده آمدنت داد چو قاصد، جانم

از ره گوش براي خبر آمد بيرون

----

ناله مجروح از دل اين مستمند آيد برون

ناله يي کز درد خيزد دردمند آيد برون

----

گر از توتا بمقصد، يک گام مانده دور ست

گر صد هزار منزل طي کرده يي بيابان

----

آفتابي در پس ديوار اين سر منزلست

جلوهء ديدارش از ديوار مي آيد برون

----

ما زمي وحدتيم، مست الست آمده

جام مي بيغشيم، دست بدست آمده

سنگ ستم خورده ايم، بيش درستي مجوي

شيشه ما در از بهر شکست آمده

----

خون نيست جلوه گر برخ آتشين تو

 جوشيد حسن همچو عرق از جبين تو

----

با عشق تو، چون بسر توان کرد

کاين راه دراز و عمر کوتاه

----

باز از غم تو دلرا جوش هو نشسته

اميد باز گشته، خواهش بپس نشسته

بر وعدهء نگاهت صد قاصد نگاهم

بي ديده باز گشته، در ره ز بس نشسته

مونيست بر سر من، سودات سر کشيده

از بس که در دماغم درد هوس نشسته

دل شد اسير زلفت، خود گوچگونه داند

پرواز شاخ گلبن، مرغ قفس نشسته

از ضعف آنچنانم، کز سينه تا زبانم

صد جاي نالهء من در هر نفس نشسته

 نامي ز جنس وصلش هر کس خود مناعي

من چون گداي مفلس، بي دسترس نشسته

----

کو نگهي که تا کند رشتهء دلر بايي

 يا کششي ز جذب دل تا کنم آشنايي

 صد گره از شکنج غم باز فتاده در دلم

غمزه کجاست، تا کند تازه گرهکشايي

 شريت وصل اند کي بيشترک بکام جان

چون نچشيده است دل چاشني جدايي

نامي خسته را بود خواهش برسش از لبت

----

ناله بدرد ميکند زمزهء گدايي

خوشدل شوم مگر که بوصلت رسيده ام

آيد چو از ديار تو ناگاه همدمي

----

زمانه گو نکند پشتي و فلک ياري

مرا بسست غم دوست در هوا داري

چه سحر بود ترا، در دو چشم خواب آلود

که تلخ کرده بمن خواب را چو بيداري

هزار بار ازان بهه است آهن و سنگ

که يکدمش نکند درد او خريداري

----

ز بس خوارم ان بيگانه پرور

گريزم چون به بينم آشنايي

چون صندل، تب دارم، داغ تو به پيشاني

کفرست بکيش ما آيين مسلماني

سوز عجبي دارم از خندهء پنهانت

داري نمکي گويا در خندهء پنهاني

داريم دلي فارغ از قاصد و از نامه

نا گفته هميداني ننوشته هميخواني

زاهد! ز بهار من، بربند دماغ خود

کز عشق بسر دارم گلهاي پريشاني

----

چو راهه عشق نر فتي، بکاروان نرسي

اگر ز خود نگذشتي، بهمر هان نرسي

ز غم بناله در آيي، هنوز بيدردي

بذوق غم نرسي قا ز غم بجان نرسي

مسافران ره او، بطيء مرحله اندر

ز پا چو خار برابري بهمر هان نرسي

----

از مطلع ضميرم سر بر زد آفتابي

مھ را مهين شريکي، خورشيد را جوابي

باز از شکنج دردت، تنگ آمده دورنم

لب تشنه فغانم چون تشهء يي بابي

من گلستان عشقم، از پرتو جمالش

بر هر سر نگاهم، گل کرده آفتابي

تا ز خمار هستي، فارغ شوم زماني

کو مستيء جنوني، کو نشاهء شرابي

تا چند از تو باشم پيوسته همچو نامي

در خواهش خيالي در آرزوي خوابي

----

 

رباعيات

اي در تو نهان، ز خاک تا اوج سما

چون آينه ساز جوهر جان ز صفا

رو قطرهء دل چو ساحت دريا کن

تا محو شود قطره درون دريا

------

در ديده ز بس خيال يارست مرا

جان و دل ديده لاله زارست مرا

دل از هوس وصل فگارسر مرا

پا در طلبش برسر خارست مرا

------

اي آنکنه نرفته يي ره مقصد را

کي داني کي طريق نيک و بد را

گر حال درون خود بخود بنمايء

شايد که بدست خود بسوزي خود را

----

نامي چو نخفته يي جهانرا درياب

بنياد زمانه هست چون نقش بر آب

با تو گويم که حاصل دنيا چيست

بيداري يکزمان و باقي همه خواب

----

نامي ز غم فراق محزون ميگشت

در باديه يي که باد مجنون ميگشت(1)

خورشيد اگر پايء نهادي آنجا

سر تا بقدم آبلهء خون ميگشت

----

اين کاشته برداشته بگذاشتنيست

تخم دگري درينجهان کاشتنيست (2)


(1)  نشتر عشق، مخزن انيس العاشقين رياض الشعرا.

(2)  مخزن الغرائب.

نئون صفحو -- ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو --گذريل صفحو

ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20

21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45  46 47 48 49 50

هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org