در انتظار ر هش، صد هزار ديده کمست
بلي براه وفا، حق بدست يعقوبست
باحتياط دران کوي پاي نه نامي
پر ملايک، آنجا بجاي جار وبست
----
عشق در هر دل که کار گرست
گريه بي نفع و ناله بي اثرست
سوخت پروانه ز اشتياق و هنوز
همچنان در هواي بال و پرست
صد قيامت ز دل گذشت و هنوز
درد را حشر و ناله را حشرت
----
فغانم باز تاثير دگر داشت
مگر از سوز درد من خبر داشت
نگاهم چيد ازو صد دستهء گل
ازان گلشن که او باغ نظر داشت
نيفتد تا برويش ديدهء غير
سراپايش دو چشم در نظر داشت
----
چشمش ز نگاهم بسر حرف زبانيست
هر يک نگهش ترجمه راز نهانيست
اي پير! لب از خنده بيهوده فرو بند
شادي و طرب، لازمهء عهد جوانيست
خوبيء جهان در نظر عقل، چو خوابيست
گوش توکه نشنيد نصيحت، ز گرانيست
----
بيدار مکن هر نفس، از جنبش مزگان
آن غمزه که بر بستر ناز تو بخوابيست
----
ميرفت و نهاني نظري جانب ما داشت
امروز گل عشوهء او بوي وفا داشت
بر بوي سر زلف تو دل سوي تو ميرفت
هر چند که ميرفت رهي، سوي بلا داشت
هر کس بجهان بود دگر روبتو آورد
عشق تو مگر خاصيت قبله نما داشت
----
هر شب که ناله ام بسوي آسمان شدست
خيل ملک، ز درد دلم در فغان شدست
هر سو که بنگرم بسوي اوست ديده ام
چشمم مگر بغمزهء او، همزبان شدت
----
نگذ رد بر من دمي کز ياد آن باغ جمال
هر دم از آهم گلي بر گوشهء دستار نيست
خواه در خلوت نشين و خواه بيرون جلوه کن
مانع نظارهء عاشق، در و ديوار نيست
از گلستان غم و درد تو در بستان جان
يک گلم نشگفت کزوي صد گل اندر بار نيست
----
هر ناز، کو بنرگس ليلي ذخيره بود
امروز آشکار بطرف نگاه تست
اي غمزه چيست کز نگهش پاکشيده يي
بخرام يکزمان که هان جلوه گاه تست
----
غنچهء دل بي لبت با خنده گل دشمنست
رشسته جان، بي سر زلفت، بسنبل دشمنست
تاغمت با صبر دشمن گشت و بادل دوست شد
عاشق بيچاره باصبر و تحمل دشمنست
سر فرو نارد بگردون طبع نامي در جهان
گردن همت بلندان با تنزل دشمنست
----
مستيء روزگار به پيمانهء منست
رقص فلک ز نعره مستانهء منست
سوزد چراغ مهر گر از رشک دور نيست
امشب که شمع روي تو همخانه منست
----
ميخواست که، بيند سوي من ديد سوي غير
افسوس ! که اين تير بجاي دگر افتاد
----
از گريه و از ناله، تسلي نپذ يرد
تا اين دل غربت زده را ميل وطن شد
بر بلبل شوريده گل از عشوه بخنديد
يکخندهء گل باعث صد گونه سخن شد
رسميست کهن، پرسش ياران کهن عهد
چونست که اين رسم بعهد تو کهن شد
----
گر چنين ابرو و چشم خون دل بيرون کشد
چرخ نيلي هر زمان پيراهني در خون کشد
----
شب در خيال روي تو چشم بخواب بود
تا روز در مشاهدهء آفتاب بود
پزوانه را ز عشق بدل شعله در گرفت
بيچاره درميان دو آتش کباب بود
در آتش فراق تو، هر لحظه چشم زار
بيخود در اضطراب، چو سايه در آب بود
----
چه مايه شيوهء ديوانگيست در ره عشق
که آشنا خبر از آشنا نميگيرد
----
جان هيچ بدرد ما نسازد
خود طاقت بار ما ندارد
غم مي نرود بخواب راحت
تا سر بکنار ما ندارد
----
خوش آن بزمي که چون بام نگاهش در سخن آيد
نظر دزديده از گلزار رويش خوشه چين باشد
----
ز جان، پر وانهء اويم ولي گردش نميگردم
که بال افشانيءَ پروانه شمعم راضرر دارد
----
ذوق عشقت عاقبت سرمايه سو دا ميدهد
مينهد زنجير بر پا سر بصحرا ميدهد
عشق را نازم که ولا منصب ديوانگي
گاه با مجنون و گاهي با زليخان ميدهد
ساحت ملک دلم دانسته گويا سر عشق
کز زمين تا آسمانم درد يکجا ميدهد
----
هر لحظه بر چراغ دلم، آستين مزن
کاين شعله را، چو باد رسد، تيزتر کند
----
خار وخس باد دران ديده، که بي نم باشد
خوشدلي دور ازان سينه، که بي غم باشد
گو بميرد بميرد همه در حسرت و در ناکامي
هر که بازخم تو، در خواهش مرهم باشد
خستهء دشنهء آن غمزه دگر جان نبرد
گر همه بر سر او عيسيٰ و مريم باشد
نامي از نالهء درد و غم خود لب بربند
خلق تا کي زتو، در نالهء ماتم باشد
----
آفاق ز بيتابيء دردم گله دارد
دوزخ ز شرار نفسم آبله دارد
گويا، خبري يافته از گم شدن دل
اين ناله که بانگ جرس قافله دارد
----
دل کام خود از لعل لب يار طلب کر
در خنده شد و خنده اش آرايش لب کرد
(1)
يک گام نديدست که بي تفرقه باشد
عقلم، همه آفاق بانديشه وجب کرد
(1)
----
تبسمش، گره ناز بر جبين دارد
گل وفاي بتان، رنگ و بوي کين دارد
مگر ز گلشن کويش، نسيم بوي گرفت
که باز باد صبا، گل در آستين دارد
گياه ناله، دمد از زمين سينهء من
هنوز گريهء من، تخم بر زمين دارد
کجا ز کوي تو نامي برون تواند رفت
بپاي دل ز تو زنجير آهنين دارد
----
ز بس بگريست، چشم گشت بي نور
چراغ ارنم کشد، روغن بسوزد
----
آه ازين کودکان که در دل من
هر دم از تير غمزه راه کنند
تختهء مشق کودکان شده دل
که ببازيچه اش سياه کنند
----
عاشقان هر دم متاع درد و غم برهم نهند
بيغمان، بر زخم دل شادي بجاي غم نهند
باد جان من فداي مردمي، کز زخم درد
مرهم ريش دل خود، در دل مرهم نهند
نالهء درد دل من بشنوند، ار اهل راز
نوحه درد دگر، در گريهء ماتم نهند
از سرشک من، جهان در آتش سوزان تشست
نام دوزخ شايد ار بر قطرهء شبنم نهند
شعله سر بيرون کشد نامي ز اشک ديده ام
سر برارد دانه، آري چون بجاي نم نهند
----
دل بي سر زلف تو سراسيمگيء داشت
چون صيد گرفتار که از دام برايد
----
مست چشمش هوس باده و ساغر نکند
فتنهء لعل لبش، ميل بکوثر نکند
با نگاهش، نگهم دست و گريبان نشود
که نگاه دگرش دست بخنجر نکند
----
غم در دل ديوانهء من، خانه نسازد
رسميست که، ديوانه بديوانه نسازد
هرگز نشود با دل من عقل و خرد يار
پيدا ست که بيگانه به بيگانه نسازد
----
نقد دل گم شده در کوي يکي، ميترسم
درميان حاصل کونين بتاوان برود
----
بهوش باش که، هنگام کار ميگذرد
تو غافلي و ز تو روزگار ميگذرد
بروز وصل همه ياد هجر يار کنم
چه نشاه است که اندر خمار ميگذرد
کجا بحوصلهء آتش سقر گنجد
ز آهم، آنچه بجان فگار ميگذرد
گذشت از سر کويت جنازهء نامي
هنوز با دل اميدوار ميگذرد
----
هنوزش غمزه نوخيز ست و لعلش خنده نا ديده
هزاران غنچهء نشگفته در شاخ نگه دارد
----
نگذشت هيچ آرزوي در ضمير من
کافسون غمزهء تو، برمازي ادا نکرد
هرگز گذر نکرد بسويش، نگاه من
کز گلشن اميد گل نازه وا نکرد
----
خدنگ غمزه، نتواند کند يکره ز دل بيرون
بجذب شوق مقناطيس پيکانرا نگهدارد
----
ببزم غير چو بيني مرا و رو تابي
تغافل نگهت، کار صد نظاره کند
----
مگر خواهد نهد، طرح بناي در دل تنگم
غمش امروز، در گرد دلم، بسيار مي آيد
----
امروز چه شد، باز که ابر مزه نم داد
صد قافلهء صبر، بسيلاب عدم داد
هر مرغ که، جا داشت در ايوان تو، رم کرد
شب نالهء من سوزش مرغان حرم داد
----
سلطان گل ز باغ بشبگير ميرود
ساقي بيا که وقت ز تاخير ميرود
مطلق عنان بهر طرف آن غمزه را مده
چشم بغمزهء تو عنان گير ميرود
عيبم مکن برندي و بدنامي، اي حکيم
اين گفتگو بعالم تقدير ميرود
----
سبزه نه از گلشن رويش دميد
ناز ز گلزار رخش سر کشيد
معتکف ديده شده طفل اشک
تانگه انگشت نگاهش مکيد
ديده بيک چشم زدن مير بود
چشم تو، هر ناز که مي آفريد
----
ز فسون معجز آيين، نظري بکار دارد
که بنيم غمزه چشمش دو جهان فگار دارد
نگهش ز نرگس او، ننهد ازان برون پا
که هنوز نرگس او اثر خمار دارد
نگهم، ز ديده خيزه همه دم، بغل کشاده
که هميشه با نگاهش هوس کنار دارد
----
برق پيمايان، کز آب ديده ره گل ميکنند
کار بر پس ماندگان عشق، مشکل ميکنند
جادوان چشمش، از بهر گزندد چشم بد
ناز را در گردن غمزه حمايل ميکنند
اي خوش آن مستان که، از خواناب اشک و آه دل
هر نفس آئينهء خورشيد را گل ميکنند
نامي از کوي بتان هر سوي بوي درد خواست
درد خيزد هر کجا عشاق منزل مکنند
----
چشم مستش با نگاهم دوش، در گفتار بود
اوبخواب ناز و ناز غمزه اش، در کار بود
دوش از چشمش همي آمد خريدار نگاه
کاروان آرزو را تا چها در کار بود
از ره کوتاه دست اميد را پا بود لنگ
نا اميدي هر طرف خار سر ديوار بود
گلشن رويش يکي در ديدهء من جلوه کرد
چشم من هر جا که مي افتاد بر گلزار بود
امشب از شاخ نگاهم هر طرف گل ميد ميد
شوخ چشمي را مگر گل بر سر دستار بود
----
ايام فراق تو مرا تنگ گرفته
عمرم عجبست اربمه و سال رساند
يکمرغ نگاهم بتو پرواز نکرده
چشم دگري را بپر و بال رساند
(1)
----
سوخي که چشم او ره گلزار ميزند
مستار گل بکوشهء دستار ميزند
غنچه ز شوق لعل لبت جامه ميدرد
گل بر زمين ز بوي تو دستار ميزند
تا ديد گل، جمال تو، از شرم هر نفس
از خون خويش، غازه برخسار ميزند
صورتگري که روي تو بيند ز بيخودي
بي اختيار تکيه بديوار ميزند
----
از ديده حيرت زده ام، خون جگر ريخت
فرياد ازين خانه فرسوده که نم داد
نامي بغم عشق تو از دوق الم مرد
مي ساقيء عشقت نه باند ازهء غم داد
----
بهر کجا سپه غمزه، تيغزن باشد
زخنده سربسر زخم او دهن باشد
بهر کجا سخن عشق، درميان آيد
حديث لعل تو، پيرايهء سخن باشد
----
چند گويي ناصحا دست از گريبان باز دار
از گريبان خود، چه گوي؟ حرف با جان ميرود
----
ناله ام چون بر آسمان گذرد
برق را برسر سنان پيچد
----
چون بر آرم نفس ز آتش دل
گرم بر خويش شعله سان بندد
رشتهء آه را بسر بندد
رسن ناله بر ميان پيچد
----
|