20 June 2008

 

 

Search(General)

  

sindhiadabiboard

 

 

 

 ٻين پبلشرن جا ڪتاب

 

 

 

 

 

سنڌي ادبي بورڊ بابت

  بورڊ جي تاريخ

  بورڊ جو آئين

  خبرنامو

  بورڊ جا چيئرمين

  بورڊ جا سيڪريٽري

  بورڊ جا ميمبر

  بورڊ بابت ڪجهه وڌيڪ

  بورڊ جي ويب ٽيم

 

سيڪشن؛  تاريخ

ڪتاب: مڪلي نامو

باب: --

صفحو :7

غزل

وقتِ ناؤ نوش آمد دوستداران را صلا

موسمِ عشرت رسيده مي گساران را صلا

ابر چون دستِ کريمان وقتِ ريزش گشتہ است

سبزها شاداب طبعِ فرح جويان را صلا

گل پرندِ رنگ پاره کرد بر تن از نشاط

جوش در طبعِ بهار آمد هزاران را صلا

مشک اذفر مي دهد از کام ريحانهاي کوه

منقبض طبعانِ قيدِ خان و مانان  را صلا

آبها همرنگِ باده سبزها اندر بهار

(153) همچو ”قانع“ بر تعيش باده خواران را صلا

غزل

وقت است ساقي از کرم بخشي دلِ ناشاد را

لب تشنگي از حد شده جامي دوسہ معتاد را

خواهم ز دل زنگِ الم بزدائي اي کانِ کرم

دست ترا ماننديم آبي بجو امداد را

ابرو هوا را مرحبا، عيش و فرح را حبذا

ريحان و سبزه را صلا، عشق اللهٰي خوش باد را

هنگامِ سيرِ دل گزين جائ فراغت بہ ازين

نہ بود يقين خلدِ برين مر مردمِ آزاد را

نظارها شيدا بود دل را سرِ سودا بود

”قانع“ تمناها بود مر سير ”طغرل باد“ را هر چند اکنون از مدتہا آبادي ظاهر ندارد، فاما در ايام باران هجوم خلق آن جا اقصي الغايت صورت مي بندد، و الحق غريب روحي و عجيب فتوحي دارد. عمارات سُندرسہ قديمہ اش نمور بار، و شکستہ ريختہ ديوارهاي قلعه اش منبعِ انوار. در عرف ”کلان کوت“ اش گوبند، و بي غايلہء ريب آن چنان کہ محسوس است در اعتلايش بر ساير کوت ها حرفي نيست. تالا بهاي چندي اندرونش بطراوت آب و سبزهء خود فريب، تو گوئي خشت پزانش پنجہء خورشيد را بجاي کالبد بکار بردند، و سنگ تراشانش تيشہ هلال  را براي مشق نقش کني آزمودند. گچش مصفا تر از طباشير، و سفيده اش از ماهتاب بيش تنوير.

نه تنها ديده را آن جا سرور است

کہ دلها را درو طرفہ حضور است

خرد نظاره را مزدور باشد

جنون در بيخودي معذور باشد

تجلي زارِ طورِ چشمِ بينا

کند کسبِ فرح زو چرخِ مينا

طراوت ريزيء ارضش بد آن حد

کہ شخصِ شوق آن جا مي کشد قد

مسرت بر مسرت فرش کردند

سپس طرحش برنگِ عرش کردند

هميشہ ساکنِ اين ارضِ خاکي

زند صد طعنہ بر جنت بپا کي

گهي توصيفِ اين ارضِ خرد لغز

زبان در کام گردد پيستہ سان مغز

دلي را کش بود در سر غمِ او

بعمرِ خضر سنجد يک دمِ او

نه دارد هوش اين جا تابِ تقرير

کہ باشد سبزه اش دامانِ دلگير

سبحان الله آن را کہ در خرابي  چنين حال، حين آبادي چہ مثال داشتہ باشد. هر گاه کسي درو پا مي نهد، هوش را اول بيرونِ در جا مي دهد. هر سنگش را آبِ عقيق بجاي شراره چکان، و هر خشتش را شير خشت بخاصيت در جيب و دامان. بي باده اين جا کيفيت سرور دست دهد، و جز نوا سر و برگ عشرت اين جا ميسر گردد. سبزان کان خوبي، و مليحان ريحان محبوبي، علي الرسم تفنن شبها بيرون قلعه در موضع ”معين“ سکونت (؟) فرمايند، و روزها بقانون گلگشت اندرون قلعہ در سبزه زارها بساط عشرت گسترند. و هرگاه کسي بر بُرج وبارداش عروج کند، چرخ اخضر کہين پايہء نرد بانش بود. و  خورشيد خاور کنجشک پست ترين آشيا اش باشد. ماشاء الله چہ جائي با صقا است! تا نظر راه رود جز آب و سبزه مرئي نہ، و بدونِ گل افشانيء روح و سرور تماشائي را معاينہ نيست. جبل او را در شعاب غريب راهها ست، و عجيب ماوايها. از درختان زمرد بار و عيون فرحت کارش چہ شرح رود، کہ مزه بشادابي نظارهء سبزه هاي خود رو سبزه کنار حيوان بود. و انسان العين بمشاهده عيون کوثر نمونش هم مرتبہء رضوان. علي الخصوص تالاب ”اکہور“ پائين کوه طرف شمال آن قلعہ والا شکوه  است، کہ تعمير کنارهايء معينش را ابِ  گوهر و رنگ گل بجاي آهک و سارو است، و صفائي ماء معينش را چشمہء مهر و ماه عرق گداز رشک چرخ هندو.

چہ گويم وصفِ آن تالابِ شيرين

کہ شيرِ جويء فرهادش بود طين

نهفتہ چشمہء در وي بطرحي

رموزِ حکمت العين راست شرحي

(154) مثالِ چشمت اين تالابِ خوش تاب

ميانش مردمک با ديده پُر آب

ميانِ چشمه چشمه حيرت افزاست

مگر دل را ميانِ قلب ماويٰ ست

سري را کہ بوصفش آشنايست

سخن بي شبہ قانونِ شفايست

قلم غوطه خورد درعين کافور

همي بارد ز موجش نور بر نور

زبان در شرح خوش رنگئ اين آب

به آبِ گوهري خوش اب سيراب

نظر خُرم تراشِ باغِ رضوان

حبابش راست اندر کاسہ حيوان

وزد بادي کزين تالاب هر سُو

نسيمِ کوثرش آبي ست در جُو

بنام ايزد عجب تالاب باشد

گداز تابِ او سيماب باشد

نشستہ خوب رويان بر کناره

سپهرِ حسن را  رخشان  ستاره

يکي چون ماه اندرکسوتِ نور

بجامِ باده نابي است مسرور

يکي بر سر عبيري رنگ چيره

ملاحت را سرشتِ او ذخيره

”کُسنبي پهيتہ“ سبزانِ خرد تاز

نشستہ بر سرِ تالاب در ناز

بعکسِ خويش آن خورشيد سازان

ز روي مهر طاق و جفت بازان

بسويء دلبرانِ ”گنجفہ باز“

ورق گردانِ مهر و ماه از ناز

بطرفي مجمعي ”چوپر“ خوش  آهنگ

ربايند ازکف خورشيد و مہ رنگ

بنردِ مهر جمعي فارغ البال

زده بر تختہء دلها دو سہ خال

گروهي صرف”شطرنجِ“ مجازي

ز دستِ يار خود خوردند بازي

دو دامي جامہ در بر دلبري چند

خرامان بهر صيدِ عاشقانند

ز ”ململ“ مر يکي رانيمہ تنگي

بفن دلبريها شوخ و شنگي

گروهي سيربينان لا ابالي

بدلچسپي برنگِ شعر حالي

خريدارِ، متاعِ، ديدِ حسن اند

طپان  در نار شوقي همچو اسپند

يکي را دست در دوشِ صراحي

بحالِ خويش سر مستِ فلاحي

يکي در نشہ سرشار و مدهوش

يکي با دلبري دست اندر آغوش

يکي در جام عکسِ دوست ديده

يکي در بيخودي جامه دريده

يکي رانغمہ برلب صوتِ ني

دمد از بند بندش صوتِ يا حي

درين غم خانہ عشرت را چنين جا

يقين نبود سراغ، چشم، بينا

بيا ساقي بده آن جامِ سرشار

کہ هوش از سر همي تازد بيک بار

بيا ساقي بده آن بادهء صاف

کہ رضوانش بود درخلد وصاف

ميمَ دمَي کہ مخموري زحد شد

نفس درکام ”حَبل مِن مسد“ شد

بيا اي چشم مخمورِ مرا آب

خدا رايک دمي درباب درباب

نيم زاهد کہ در خشکي بميرم

ممي از روزِ ازل آمد  خميرم

غلامِ ساقي کوثر منم من

زنار حبِ او اخگر منم من

باشکِ ذوقيانِ ديدِ دلدار

بہ آهِ شوقيانِ جلوه يار

بهري رفتہ از خويشان مستي

بهوش خاطر افگارانِ هستي

بذوقِ وصلِ مهجوران، بيخود

بشوقِ چشمِ مخمورانِ بيخود

بداغ، کہنہ دردانِ غمِ دوست

بسوز، سينان ريشانِ همِ دوست

بلب خشکيء مخمورانِ هجرت

بدل رنجيء مغمومانِ کربت

بيتابيء دلهايء رميده

بخوش رنگي خمهاي چُکيده

بشگر خندي ميخواره چند

بخوش حرفي لعلِ يار چون قند

هيونِ عمر باشد برق مهميز

خدارا يک دو جامي پر لبم ريز

مغني گوش بربط را بده تاب

کہ نغمہ خوش بود در عالمِ آب

بہ آهنگي کہ زو منصور شد مست

بنامِ دوست در انفاس کوهست

در آن پرده کہ موسيٰ گفت ”ارني“

لبت را در حقيقت صاف معني

درين جا نطقها را نيست تابي

بيا ساقي بده جامِ شرابي

چون از گلگشت بهار”طغرلباد“، چمن چمن فرحت دست داد، پلي دل بوصف مجمع”ملا دائود درس“ مايل، پاي هوش درين راه نه لغزاد، وخار کوتاهي

در دامن آرزو مخلاد

بيا اي دل اگر داري سر سير

کہ گردِ ره بود صد سيرِ کشمير

نگہ  را پويہ در مرزِ بهشت است

(155) کہ ناکِ او ملاحت راسرشت است

بده ساقي يگان جامي مي ناب

کہ هر سوئيست  مرئي عالمِ آب

مغني راهِ نيشاپور عشق است

نوائي زن کہ در سر شورِ عشق است

در موسم باران، کہ ايام سير ياران، و آوانِ غم زدائي خاطر حزنيان است، بالاي زمينِ طغرلباد بمسافت دوسه کروه بر درگام وارستہ ماسويٰ، يگانه، مک نفريد، پاکباز کشور تجريد، ملا دائود درس مجمعي رنگين نگين دست، مجمعهاي هوش فريب، حسن انعقاد مي يابد، وچون در آن زمين دلنشين دوسه روزا قامت، و سرِ سايه ندارد، هر گروهي در خيمہ و چادري بزمِ عشرت ص حبتِ مسرت گرم مي دارند، دارفه حالي آن جا مرئي و غريب رنگي مشاهده اگر  فراش سحاب خيمہ ابري رنگ خويش بطنا بهاي تسلسل و استاده هاي هواآن جا برپا دارد، برنگ چوکين چادري از سرخوشانِ آن مجع نه رسد، و اگر خيمہ دور فلک از اطلس خود بطناب کہکشان مسلسل تقاطر خرگاهي افراشد، يک چين سرسري عياشان آن مسرت گاه توامان نه گردد، شاميانه شام گردِ رنگ قلندريء، سيارائش، و سائبان سحاب غبار بر هوا بستہ ”ننکوتي“ گدايانش، سقرلاط لاجوردي رنگ سپهر را آن جا اعتباري نه بود، و مشجر زرباف مهر را در آن زمين وقاري نه باشدن، جلوه ماهتاب گرد افشانده ”چاندني ها“، ورعشه، آفتاب خلش خار رشک”سوزني ها“. قاليچہ پيچي زر تار شعشات خورشيد پاانداز صدر نشينائش و آد قچہ سيم باف انوار ماه صرف گذرگاه صفِ  نعال گزينائش، نمدِ سبز رنگِ ابر دستمالِ هواداران هر خرگاه، و ”جاجم“ سرخ شفق، فرشِ مستراح، شب پاسداران، هر بار گاه، مشعلچي، ماه را درآن شبها، از کلفِ تيل در پتيل، مگر بکار روشنائي هاي آن محافل خدمتي را شايان شود، شماعي مهر را کافور سفيدهء، شعشعہ در زنبيل، بوکہ ازو کار دست بستہ نمايان گردد.

تعاليٰ الله عجائب دستگاهي

شکوهي رشکِ چشمِ مهر و ماهي

نظر را ديدنش سودائ، شاهي

درين جا مردمک را کج کلاهي

بهر سُو خيمهاي عرش فرسا

تو گوئي در هوا ابر مطرا

صباغ گردون حيوان رنگ آميزي، فروش الوائش، ونقاش بهار والہء هواي بوقلموني تکلفِ زمينِ عشرت گزيناش، در هر خيمہ خيل خيل نازنينان، اورنگ آراي کشورِ خوبي، و در جمله خرگاه ها، جوق جوق يوسف طلعتان عزيز مصر محبوبي، کثرت خلق و هجوم خيمہا بدون غايت رسد، کہ مٿال اردوي عظيم در آئينه ديده ها منطبع شود، از هر جهت ترتيبي دکاکين و دورستہ اسواق حسن تزئين، نظر ها لغزش مفتي مي خورند، و دلها متاعِ خرمي بطوع مي خرند، صرافائش بغرورِ غنا ماک دينار رادر مرتبہ بخاطر نه سجند، و بشماره تودهاي،  پيسه و روبيه واقف بسفيد و سياه عالمند.، تنبولي ببرگ و ساز سرخ روئي در معجرائي سبزان آمده جان سپاري، و چونه، تب دل با....(156) *است.ـ

 

بتقاضاي رطوبت هوا، و سم خوشي، طبيعِ احبا، مضمون دل مينا برنگ عشرت آما گل کند و مراد خاطر برجام بلورين باب رنگين جلوه تحسين يابد، سبوها را دل پر خالي، وياران را مدعايش هو بهو حالي.

بنوشا نش جوشد رازِ عشرت

مغني بر نوازد ساز، عشرت

دلِ زهاد را دونيمه سازد

بدِ زور آورِ اعجاز، عشرت

دهد جامي و مرغي هوش گيرد

قوي چنگال باشد بازِ عشرت

مغني آسناي راه و رسمش

سرم شوريده اندازِ عشرت

فراموشي دهد ”قانع“ ز آلام

روم قربان اداي نازِ عشرت

        ساقيانِ سيمين عذار، برکف پياله، ومغني ناهيد کردار، در دست دفي چون هاله، محوبانِ ماه رو، بر لب جامِ مسي و مطربان باربُد خوسرگرم، صداي ني، سوزن مضراب رفو ساز جامعه صد چاکِ دل، وزخمه، رباب زند، کنِ، مرغِ، نيم بسمل، سرودِ هندي عراقيان راجامه برتن درد، وترانه خسروي، حجازيان زبيندگي خردَ”کلانوتانِ“ خوش آهنگ، دست بر .مردنگ“، و قوالاسرگرم نغمه بار صف بستہ رنگ، سينهاي موسيقار مطربان زير و يم کہ کوک کنند، آتش بناي، منصور دمند، دست برهم زني، مقامات آشنايان را آهنگ خوشي، و دف زني اصول خوانان را از جلاجل گرم تر کوشي، کمانحه، پيکِ تري رسا سرگرم، صيدِ دلها، ورود، برواني ناله آب بر آتشِ جگر پرکاله پرکاله عطر افشاني جادهاي، رنگينِ صداي عود، مشام افروزِ سامعه دائود، چار تاره در شش جهت غلغلا انداز، و قانونچہ قانونِ طرب و راساز.

ساقي همه را ياده صافي بخشد،

در کام، امل لذتِ وافي بخشد

امروز درين ازم کفِ نغمه تراش

از جمله غم و درد معافي بخشد

تر نوابهاي مستانِ باده عشرت، در هو اطغيانِ طراوت،

فرح افزائي موج ترنم درمغذ روزگار طوفانِ مسرت،

صداي هوش فرساي ربابي

کند در مغنر تقويٰ پر خرابي

کند آهنگِ بربط بر کرانه

بمغذ زاهدان بس شاخسانه

ز موسيقار خيزد نغمه دوست

بود طنبور را سوز  اندرِ پوست

تدرو نمه تا سارد پري وا

زد آتش آشيانِ بلبلان را

بپا کوبي رقاصانِ مهوس

فتد مر هوش رانعل اندر آتش

درين جي اگوشِ نغمه  آشنايان

زا داغ سينه مي باشد گل افشان

چہ گويم وصف آن زيبا نشيمن

بهار بيخودي ها راست گلشن

در اين روزها کہ  نو روز خرمي عبارت از آن باشد تکلفاتِ شايان درکشيدنِ، خوان الوان بکار است، ورنگينيهايء، نمايان در ماکولات و مشروبات سزاوار سفره چئي، لذت را آن چہ در حوصله گنجد، بکشيدنش خود را دربغ نه داردن، و سيلابچيء حلاوت را هره در کام، امل گوارا آيد، بصلاي آن امساک نورزد، استخوانِ بي مغذَ قلم (157) ساقِ عرش فرسوده راه طلب بوسه لبِ بامش، چشمِ مَسلک حيران سواد کاري شامش، شمعِ ماه در آن روضه پر ضيا بي نور، و نورِ مهر بصفائي ارضش در تيرگي مجبور.

برنگ آميزيش نقاشِ صنعت

کشوده بر رخِ خود دستِ حيرت

فراهم کرد رنگِ جبهه گل

صدف در دستش از منقار بلبل

زتارِ شعشعه مهرش مو قلم بست

مگر کرده بر اين درگاه تردست

بهر اشجار ديوارش شرر بار

زهر شاخش نهالِ خلد گلزار

طلايء مهر را نبود چنين تاب

سفيدش آتش اندر جانِ سيماب

گلُش در رنگِ سيرابي ديده

کہ باشد بوي او در دل دويده

چنان تقاشِ او را بود تردست

کہ آب و آتش اندر برگ گل بست

چيو فکرِ نخل پيرائيش سر داد

بجاي کلک طوطي بال و پرداد

کشيدي تاشبيهي شمع خوش تاب

برنگش ربخت پروانه سرشک آب

نمودي حرفِ سوسن نيل مردم

کہ در سوداش کردد عقلها گُم

گرفتہ آبِ نيلوفر تہ مشت

بسودي لاجوردش تا بانگشت

شدي باري ده او طبعِ سيراب

مي ماليد چون زنگار در آب

چوابر، مشق آن جا کف کشوده

طلاي مهر يکسر حل نموده

بحل کاري چوکردي دستش آهنگ

زرِ گل سود جاي رنگ برسنگ

زشنجرف شفق پر شد پيالهہ

کشيدي تا يگان تصوير لاله

طراوب را چونخلِ بار وربست

بدش زآبِ  زمرد موج در دست

کشيدي گر بفرضا صورتِ زاغ

بسودي لاله يکسر نيلم، داغ

به آب لعل کلکِ او شده تر

نوشتي تا گلي را آن مصور

زديوار و درِ اين منبعِ نور

همي تابد هميشه جلوه طور

بود در وصفش اينها جملگي کم

کہ باشد جلوه گام شا و عالم

اگر زاغ شب بر اين کوه آشيان بندد، از طراوت باري هاي هوايش رنگ طوطي يابد، و اگر ميناي صبح درين جبل دمي پرواز کند، بنور باري، صفايش کسوت نوري ببر گيردن، طائوسائش را محضر زرين کاري انوار ايزدي بربال و پربستہ، و کبکانش را بهار خوش رفتاري در هر گام وابستہ،

يگان مسجدي همقدرِ ”مسجد اقصيٰ“، پر آن درگاه عرش سا است، کہ يک رکوع درو بهزار سجودِ ملايک برابر، و هراقامتش بنشست قدسيان بهره ور.

درو گر بستہ کس نيت بطاعت

ملک رابهرِ او فرض است اطاعت

بود ز انوار، نورِ ايزدي باغ

بچشم، ساکنائش کحلِ مازاغ

بناي او بود يا کعبه هم سنگ

بود رنگش برنگِ عرش يک رنگ

شمسه ايوائش گوي، زرينِ خورشيد را بر طاقِ نسيان مانده و شعشعه انوار صهنش طائرانِ قدس را بال افشانده ابروي محرابش هلال عيد را برشک ناخن درجگر زده، و کعانِ طاقهاش قوس قزه را بي بر اخگر زده، ساقِ عرش بکمين پايه منبرش نرسد، و پايءِ خطيب  بر آن در ارتقاع از  دوشِ فرقدين يگذرد، موذئش  را بلال بندهء اخلاق، مکبڙش را تسبيح ملائک وظيفه اختصاص. وظيفه خوانانش مرزوقِ وظايف سما، واعتکاف، دارانش مشغولِ ذکر، حاملان، ملايء اعليٰ هر درش بابِ بيت الحرام و هر ديوارش را راح انوار بجام،

صفا باردش دائم از سنگِ فرش

رسد نورِ  موج، حصيرش بعرش

فلک رفعتش را رهين و غلام

رسد بر سرش از ملايک سلام

زسقفش کہ با عرش هم برشده

رخِ جمله سيٿاره انور شده

بنامِ خدا نور را کان او

حضورِ ملک وقفِ مهمان او

هقب هر چار ديوارِ اين مسجد، سراپا انوار، نشيمنهاي عالي، مشرف بر روضات حوالي، وباغات از دستبرد خزان  نالي، نالاساي معلو آبِ رلالي کہ نسيم فرموس آن جا شيفتہ هواي، دم صبح است، و بهار، جنت عطمه آرزوي دريافتِ روي سوادِ شام، شبهاي، ماهتاب تماشاي، قدرتِ ابزدي مفتِ تماشائيان، و بهارِ حڪمت، سرمدي نقد سايران.

هواکرشمه نوراست درشبِ مهتاب

صفا تجلي، طور است درشبِ مهتاب

بهشت نقدِ دلِ زايرانِ اين درگاه

کہ پر زخنده حوراست درشبِ مهتاب

خنک هوا بنسيم، بهشت دوشا دوش

فريبِ، چشم، شعوراست درشبِ مهتاب

صفايء صحنِ لطافت بهار هر مامن

شماعِ بزم، حضور است، درشبِ مهتاب

ننِ ”فانع“ مداح آستانه شاه

عرق فشان(158) قصور است درشب مهتاب در آن نشيمنهاي رفيعه هر کہ شبهاي ماهتاب نشيند، تا نظر کارکند هر طرف پائين، کوه، تالا بهاي آب، خوش رنگ بيند. گوئي  موجهارا از پرتو، مهتاب لباس طائوسِ نقرئي در بر است، و حبابها راشعسشعاتِ کلاه زرد، برسر، نه دائم جلوه هاي زرين است، يا افشانِ پروين. رنگ ماهتاب برسرِ شوخان  حباب دستاريست سفيد سيمين کناره و بر ديوانگان موج پيرهن کتائي پاره پاره.

بهر سوئي روان آبي چو سيماب

بساحل سبزها چہ فرشِ سنجاب

نظر پيمانه پيمايء رحيق است

زعکسِ لاله لش رنگ عقيق است

صبح و شام تماشايان، برآن اماکن، عليه آسمان توامان فضاي خلد  رابخاطر نه سنجند، تاق بهواي، سيرِ  کشميرچسان گرابيند، هر طرف سبزهاي سيرو نيمسير رنگ، رشکِ کارنامه، ماني وارزنگ. هر جانب ريحانهاي، خوش بو، خون ساز نافه آهو. از اشجار تجلي زار، ”اصلها تابت و فَرعها في انسما“ په شرح دهم کہ زبان بتوصيفِ شادابي برگ برگ، هر بک ريشه دار، و بنان در تعريفِ سيرابي شاخها انموذج کريمه تجري مِن تحتہا الانهار“. طوبيٰ سابيه پرورد هر شجر و سدره بفيضِ دراوتہاش بار ور.

طرختانِ آزاد هر سو کنار

زانفاسِ قدسي همه بار دار

کشيده قدان همچو نخل بهشت

ز کوثر روان آب شان را بکِثت

نهالِ مراد اند در زيب و فرح

کہ دهقانِ قدرت نکو داد طرح

سهي سرو از قامتِ شان خجل

رود ريشه شان ببستانِ دل

هر آن مرغي کہ بر اين اشجار آشيان سازد، هما رابتلقين سعادت نوازد، و هر آن جانوري کہ در سايه شان چرد، آهوانِ حرم رابيندگي خرد باز، سفيد مهر اگر نه طلبگار سايه اش بودي، چراسر خود را بر برگش سودي، و نوري يک رنگ ماه اگر نه هواي دار چينيش داشتي، چرا هر شب بجان کاستي. طوطي سبز ابر بطراوت آب داري شيرين پرها رنگ سبز يافتہ، و ميناي، سرخ شفق بر رنگ هاي، گلهايش بال يافتہ، بي غايه ريب، ارضي بابين طراوت محسوس، خرد نيست، و بي شائيبه شک، زميني بدين شادابي مرئي شخص، مخليه نه، موسيٰ نگاهان را وادي ايمن آن جاست، وعيسيٰ نفسان راوعده گاه خضر آن ماوا، نقاش بهار زري کہ در بوتہ بعيار آورده، همه اش بتذهيب هر برگ برگ شجر بکار خود آورده، زمين از عکس، سيرابي سايهاي هر درخت رشک سپهر برين، و برگها راهجوم برگ ريز درختان افشان پروين،  نيلم سويداي دل اين جا رنگ گيرد، و اينوس مردمک بر اين ارض لون پزيرد، مرجان سرخي، عيونِ عشاق بر اين آبها بالد، و زمرد سيرابي طبع درين مکان سبزي يا بابد، الماس نگاه را تاب اين جا، وعقيقِ شفق را آب اين جا، لعلِ گل از اين  زمين دنگ ياب، وکہر باي رنگ روي طالبانِ دوست رابراين ارض آبِ تخمِ نشاط را اين جا نمود، و غنچہ انقباضِ قلوب را بر اين خاک پاک کشود، نسترن ماه را رنگ ازين جا ست و شبوي انجم را رائحه درين زمين پيدا.

بنام ايزد عجائب مامنست اين

طراوت را هميشه معدن است اين

سخن گلزار در انداز رنگش

بياضِ سبزي جنت بچنگش

زبان گلبرگ، صحفه ارضِ بستان

بوصفش نطق همرنگِ هزاران

هِر چند برر اين درگاه ثريا جاه، همه روز هجومِ خلق الله از حدِ  احصيٰفردن، ناتا بخصوص شبِ جمعه هر هفتہ بتخصيص جمعه اول ماه، تماشاي نيرنگي، وهاب بيچون است، و هر سال زدهم و دوازدهم ماه ربيع الاول غريب (159) مجمعي رومي دهد، نيز حور طلعتانِ گندم رنگ بداله خال فريب آرام آدم سيرتان، و جوق پري زادانِ شوخ و شنگ هوش رباي بني نوعِ انسان. گروهِ مليحان نمکِ ديده عافيت سيٿاران، و مجموعه سيزان گلِ چشمِ شکيباي عاشقان،

ندانم اين زمين را چيست تاثير

کہ آغازد جواني راز سر پير

اگر معموم آن جا گام راند

در ارضِ سرخوشي ريشه دواند

بچشمِ سرخوشان هر پاره خاک

بود بالخاصيت همشيره تاک

هوابش مي دهد خاصيت مل

بود در شبنمش ريزان پر گل

زسنبل سبزه  اش دارد فزون بو

چو ريحانِ خطِ دلدار خود رو

حبذا مجمعي، و مرحبا مرجعي کہ هوشها والہ هواي او، و ديدها شيفتہ صفائ او.

خامہ شوق را بتوصيفش

زرِ مهرست مداد بي غل و غش

صفحہ گل موجي رنگش است مسطر

نطق را ..............................

تا بگلزارِ وصفِ او زد بي

مر زبان را گلاب باشد خي

سخن اندر برند خلہء نور

شد تجلي فروش کرم طور

گر سرِ فکر وصفِ او دارد

سنبل آساش موي بو دارد

مغز اندر دماغ سبز شود

کلک را ريشہ در بنان رود

درِ فکر ارچہ همچنان واز است

مستمع را پسند ايجاز است

بہ کہ اين جا عنانِ خامہ کشم

خالِ تمت بروي نامہ کشم

بس کہ کلام اکثر فصحا در تعريف، بهارِ کشمير مرئي ميشد، و صفِ شش فصلِ پنجاب حوش از دل مي سند. تعجب اين کہ کسي راهِ توصيف اين کوهِ جنٿت شکوه کہ صد مرتبہ برتبہ از آن بيش بلب نہ رانده، و هيونِ فکر احدي در فضاي خلد نماي موسم برشگال اين ارضِ ارم مثال کہ بهارِ روي زمين گروِ رنگش است، شيرين خرامي نہ کرده تماشائي نيرنگِ حقيقي و مجازي، علي شير ”فانع“ شيرازي را،  مدتي هو اي انشاي چنين نسخہ تمناي همچو رسالہ ناخن  زن دل بود، لله انحمد کہ درين وقت ببرکتِ انفاسِ قدسي. پيرانِ مکلي“ شاهد اين آرزو نقاب از رو بوجہء احسن کشود، اگر بسهوي کہ سرشتِ مخلوقات است، طبايع اولوا لافهام آگہ شوند، بوکہ قلم اصلاح بر وي کشند.

درين نامہ کہ باشد دفترِ گل

ورق گُلبن زبان منقارِ بلبل

بفکر، رنگ و بوئ حرفِ حرفش

چوغنچہ خونِ دل گرديده صرفش

تماشائي بود معذورِ حيرت

کہ درآئينہ دارد عکسِ صنعت

تاريخ

يافت چون اختتام اين نسخہ

کہ بود در صفا ارم منزل

سالِ وي گفت بلبلِ الهام

بوستالِ بهار تازه دل

1174هه


* اين جا دراصل مخطوطه چر سطر ضايع شدہ اند

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41

هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org