رفت بخلدِ برين با مددِ مصطفيٰ،
در ربيع الا وَلين کرد سفر آخرين.
مير حسنِ علي فخرِ اميرانِ سندهه،
معتقدِ پنتجن بود بصدق و يقين.
مهر سپهر سخا خسروِ گردون سرير،
سرورِ عالي تبار زيبِ زمان و زمين.
بردلِ شاه و گدا داغِ جدائي نهاد،
درد و الم رُخ نمود پير و جوان شد غمين.
فکرِ سن رحلتش در دلِ خود داشتم،
هاتف تاريخ گفت ؟گشت بجنّت مکين“
1295 هه
تاريخ وفات ڄام صاحب مير خان واليء رياست لس بيله
خادمِ آلِ محمّد جام صاحب مير خان،
گلبنِ باغِ سخا و فيض بخش و نکته دان.
ياورش در هردو عالم مصطفيٰ ؤ مرتضيٰ،
دستگيرش غوثِ اعظم حاميء اُفتاد گان.
*
جام صاحب مير خان والا همم عالي تبار،
تادمِ صبحِ قيامت باد باصد اِفتخار.
دشمنانش را بود دردو غم و رنج و الم،
دوستانش را نگارِ عيش و عشرت هم کنار.
تاريخ وفات سيد عبدالکريم شاه
مرشدلآ کامل شهِ عبدالکريم،
کرد ظاهر حق و باطل را نهفت.
بود بس بيدار در کثرت زِ فيض،
باز وحدت جست در جنت بخفت.
آن مئي و ما فگنه از ميان،
اين و آن را بلآ گمان فرموده جفت.
در زمانه خويش آن فخرِ جهان،
کرد لا غر کفر را دين را کلفت.
سيّد السادات فيّاضِ زمان،
هر کسلآ را قدرِ رحمت داد مفت.
آنکه در باغيچهء جان و دلش،
تازه تر گلهائه وحدت مي شگفت.
دم بدم از ذکرِ در تارِ نفس،
بلآ تکلّف سبحه مرواريد سفت.
هاتفِ غيبي بتاريخش ”گدا“
”کاشفِ اسرارِ حفّاني“ بگفت.
1032 هه
تاريخ شهادت شاه عنايت الله صوفي کان محو باسم
رسولِ خدا
1130 هجري
تاريخ سيد شهمير شاه متعلّوي کان محواباسم حبيب
الله شهمير شاه
1177 هه
تاريخ سيد پير نورشاه متعلوي
گفت هاتف سالِ تاريخش که بود
پير اِبنِ پير پيرِ نور شه
تاريخ وفات حضرت پير صاحب مرحوم و مغفور جنت وطن
سيد پير محمد حسن شاهه جيلاني قدس الله مسره
العزيز
آن مسميّٰ مصطفيٰ و مجتبيٰ،
سروِ گلزاريِ علي المرتضيٰ.
قدوهء اولاد شاهِ دستگير،
راز دان و رهبر و روشن ضمير.
واقفِ رازِ خدا ؤ مصطفٰلآ،
نورِ چشمِ غوث الاعظم اوليا.
بستم تاريخ از ماهِ صفر،
سوي جنت کرد ازين عالم گذر.
گفت هاتف سالِ نقلش از جلي،
محوِ ذاتِ ايزدي بود آن ولي.
1286 هه
ايضا
چون که بماه صفر شاه ملائک سپاه
کرد بجنت جلوس يا مدد پنجتن.
هاتف تاريخ او باسر ايقان بگفت،
”رفت بسوي جنان پير محمد حسن“.
1286 هه
تاريخ وفات حاجي حافظ حکيم شاعر عالم عامل فاضل
زميندار نجومي جفردان اهل دل سيد جناب ميران محمد
شاهه
جناب سيّد ميران محمد آلِ رسول،
نمود نوش مي کل من عليها فان.
انيس و مونس و مخلص خليق ذوالفطرت،
شقيق و مشفق و عالي نسب عظيم الشان.
حکيم و حافظ حاجي و عالم و فاضل،
فهيم و فائق و فياض و عارفِ سبحان.
رفيع و باذل و راسخ و خليل دانشمند،
کليم طور کلام و سليم و فيض رسان.
شريف و اشرف و آگاه احسن و محسن،
فصيح و قابل و کامل که داشت طبعِ روان.
”گدا“ چو فکر نمودم برائلآ تاريخش،
ندا رسيد ز هاتف ”بهشت يافت مکان“.
1389 هه
مسجد تعمير چون به مقام جديد فکر بتاريخ سيّد حاجي
گدا
بلآ سر انديشهء گفت ملک بر فلک،
گشت ز حاجي وريل مسجدِ اقدس بنا.
1319 هه
ايضاً
خادمِ آلِ رسول مومنِ حاجي وريل،
چون بمقامِ جديد مسجدِ تعميرِ ساخت.
سيّد حاجي ”گدا“ سالِ بنايشِ عجيب،
گفت بروئلآ ادب مسجدِ تعمر يافت.
1319 هه
تاريخ مسجد يوسي در شهر متعلوي که في مابين دو دير
است
بنائلآ مسجدِ يوَسي ز سادات،
بحمد الله که مقبولِ خدا شد.
بتاريخش بگفتم بلآ سرِ جهد،
بگنبد مسجدِ يوسي بنا شد.
1324 هه
ايضاً
يافت تعمير مسجد يوسي،
با همه سعي حضرتِ سادات.
گفت هاتف سنش زروي ادب،
با گدا شاه مخزنِ برکات.
1321 هه
تاريخ سيدي مرشدي مولائي نور الله مرقده
چو آن گلبنِ گلشنِ دستگير،
بسيرِ رياضِ جنان شد روان.
گدا خادمش گفت سالِ وفات،
ولي خدا قبلهء عاشقان.
1310 هه
تاريخ وفات قاضي ابوالمعالي هالائي
نازک خيال شاعرِ قاضي ابوالمعالي،
در شعر بود همتا با اهلي و هلالي.
در رجب المرجب بگذاشت داردنيا،
مومن محب موليٰ آن مرد لا وبالي.
با روئلآ آه هاتف تاريخِ اِنتقال،
گفت الآ ”گدا“ که دردا قاضي ابوالمعالي.
1312 هه
ايضاً
مجموعه فضائل قاضي ابوالمعالي
يوسف تخلصش بود چون آفتاب انور،
نظمش چو نظمِ ناظم نثرش چو نثر طغرا،
درهر علوم واقف درهر فنون ماهر،
در رجب المرجب تسليم کرد جان را،
تاريخ گفت هاتف شيرين کلام شاعر.
1312 هه
ايضاً
يوسف نازکخيال صاحبِ فصل و کمال،
الحق در ملک سندهه بود عديم المثل.
داغِ جدائي نهاد بردلِ احباب خويش،
حالِ وفاتش بگو ”شاعرِ شيرين مقال.“
1312 هه
تاريخ مرحوم قاضي فيض محمد
چو فيضِ محمد شريعت شاعر،
فضائل پناه و فواضل نشان.
بخلق و فتوت عديم العديل،
بحلم و حيا نامور در جهان.
بسادات با صدق نيت مدام،
بجان معتقد بود در هر زمان.
عجب مرد ديندار والا وقار،
عميم الکرم خادمِ خوا جگان.
بسر کار برطانيه مستدام،
بصدق و صفا بود با عزوشان.
بروزِ مبارک بوقتِ سعيد،
بجان آفرين کرد……
عزيز ان ز فوتش سفر……،
دلِ دوستان در فراقش طپان.
بگو سالِ نقلش بروي وصال،
”بفيضِ محمّد بود درجهان“.
1310 هه
ايضاً
جنابِ قاضي فيض محمّد،
ازين دارالفنا دامن کشيده.
گدا سالِ وفاتش پلآ کم و پيش،
شريعت کيش از هاتف شنيده.
1310 هه
تاريخ وفات مرحوم صاحب مير علي مراد خان کربلائي
والي رياست دارالسرور خيرپور
مير صاحب علي مراد امير،
حمزوي بود آن بديع الزمان.
در شجاعت چو رستم و سهراب،
در سخاوت چو حاتم و قاآن.
خادمِ عترتِ رسول الله،
شيعهء پنجتن عظيم الشان.
واليء خيرپور خوش اَخلاق،
بود ضرب المثل بنام و نشان.
چون نيابد نجات در محشر،
شد و فاتش چو درمهِ رمضان.
کربلا شد مقام مدفنِ او،
برسرش باد رحمتِ يزدان،
سالِ نقلش ”گدا“ بروي بهشت،
گفت هاتف ”بهشت يافت مکان“.
1311 هه
ايضاً
وا دريغا علي مراد امير،
فائض و فيض بخش و فيض رسان.
خادمِ خاندانِ مصطفوي،
بود با صدق نيت و ايمان.
نادر العصر اَن همايون جاه،
مير فرّخ سير عظيم الشان.
کرد پرواز ازين سرائلآ سپنج،
مرغِ روحش بخلد شه پنهان.
بيست و پنجم ز ماه رمضان بود،
کرد چون عزمِ سيرِ باغِ جنان.
باسرِ اوج گفتمش تاريخ،
”يافت در کربلا اميرِ مکان“.
1311 هه
تاريخ وفات مير الله بخش بموجب سن عيسوي
عيسوي سال ”گدا“ کرد رقم،
يا سرِ بخت رياضِ شفقٽ.
1893ع
ايضاً
که ازان سنبتِ آنها بر مي آيد،
بمير الله بخش والا وقار،
خدا داد فرزند صاحب سرير،
به سنبت ”گدا“ سالِ تاريخ گفت،
جوان دولت و نيک خصلت دلير.
سمبت 1950
تاريخِ تعميرِ مسجد ميان عبدالرحمان
بنامِ خداي زمين و زمان،
که او کرد عالم بقدرت عيان.
خداوندِ مهرِ خداوند ماه،
که مارا نباشد بجز او اِلٰه.
بگويم ثنايش که آن کبريا،
مرا کرد از لطفِ ايمان عطا.
پس ازوي کنم وصفِ خيرالبشر،
که بر آسمان کرد شق القمر.
محمّد زهلآ خاتم الانبيا،
رسولِ خدا ؤ شفيع الوريٰ.
منوّر زِ نورِ رخش آفتاب،
ز گيسوي او منفعل مشکناب.
بني آدم و بلکه هزده هزار،
زِ نورش همه کرد حق آشکار.
هزاران درودو هزاران ملام،
بر اوبر همه آل و صحبا مدام.
شده دين اوناسخِ جمله دين،
بحکمش مساجد بروي زمين.
خصوصاً درين شهر مينو سواد،
که هر کوچه اش از عدن شد زياد.
ميان عبدالرحمٰن عالي همم،
بنا کرد مسجد چو باغِ اِرم.
ستونش متين و مصفا سلآ،
مثالش نديد ونه بينه کسي.
زهلآ سقفِ او سوده سر بر سما،
بسلآ خوب طرز و بسه خوشنما.
همه طاقهايش عجيب و بلند،
زهلآ دلپذير و زهلآ دلپسند.
تلّون همه خشت دلچسپ او،
شود ظاهر ازوي چو آئينه رو.
عباسِ علي شاه نيکو خصال،
بمن بهرِ تاريخ کرده سوال.
منم بندهِء درگهِ پنجتن،
غلامِ محمد ”گدا“ نامِ من.
چو کردم پي سالِ تعمير او،
بمحراب فکرت سرِ خود فرو.
شنيدم ز هاتف که گفت اينچنين،
”زهلآ باد باغِ اِرم مسجد اين“.
1280 هه
تاريخ تعمير مسجد
وه که از همتِ اولادِ ميان قيصر خان،
رشکِ گلزار چنين مسجد تعمير شده.
جبّذا رونقِ ديوارو درو محرابش،
همچو خورشيد جهانتاب به تنوير شده.
از ”گدا“ باسرِ اعزاز سنِ تعميرش،
”بارک الله چه خوش مسجد تحرير شده“.
1311 هه
تاريخ وفات ميان مخدوم عبدالله ولهاري
ميان مخدوم عبدالله ولهاري،
ازين دارالفنا چون کرد رحلت.
بگوسالِ وفاتش باسرِ زهد،
”بود مخدوم عبدالله بجنت“.
تاريخ وفات مير زا علي محمد
اَفسوس که ميرزا علي محمّد،
در ملکِ عدم قدم چو بنهاد.
از باغِ جهان چو رفت آن گل،
بلبل ز غمش نمود فرياد.
آن منبع جود و فيض و اِحسان،
از خُلق نمود خلق را شاد.
بر عهدهِء ڊيپوڻي کليکٽر،
در سندهه ز داد داد ميداد.
از رعبِ عدالتش بهرجا،
برباد برفت بيخِ بيداد.
چون بود محبِ آلِ حيدر،
شد مقبره اش به حيدرآباد.
تاريخ وفات او ”گدا“ گفت،
در خلدِ برين مقام وي باد“.
1304 هه
ايضاً
علي محمّد مرزا محبِ آلِ عبا،
بود به امنِ خداوند تا به روزِ جزا.
غريب پرور و عاجز نواز فيض رسان،
محيط نطف و عطا و کرم سحاب سخا.
رموزِ فهم معاني و صاحبِ اَخلاق،
مثالِ او نبود اندرين زمان پيدا.
سپهرِ مهر و محبت امير اِبنِ امير،
شجاع و باذل و فياض و خادم الفقرا.
غلام آلِ محمّد منم دُعا گويش،
زصدقِ روحي و قلبي بهر صباح و مَسا.
سلامت ياد مقبولِ محمّد،
مدامي رتبها آمين آمين.
برائلآ راندنِ جاموس باخود،
ايا سيّد ”گدا“ آورد يامين.
ايا سيّد ”گدا“ آورد يامين.
ولادت فرزند پير رشد الله شاه
جبّذا از فضل و اِحسانِ اِلٰه،
شد تولّد سيّدي اقدس تبار.
درمهِ شعبان به آوانِ سعيد،
جلوه گر گرديد آن و الا وقار.
اخترِ برجِ جنابِ بوتراب،
آسمانِ فيض را قطب المدار.
سروِ باغ پير رشد الله شاه،
باد دائم در پناهِ کردگار.
صاحبِ اِرشاد با دا آن رشيد،
همچو جدّش رهبر خرد و کبار.،
صد هزاران فضل و اِحسانِ اِلٰه،
شد تولّد سيّدي والا تبار.
نونهالِ بوستانِ بوتراب،
باد بدر حفظِ اِلٰهي پائدار.
بلآ سرِ انديشه تاريخِ ولود،
هاتفم فرمود ”فخرِ روزگار“.
1313 هه
ايضاً
ز لاهوت و جبروت و ملکوت نازل،
به ناسوت شادي بفضلِ خدا شد.
مبارک مبارک ز هرسو نِدا شد،
ز نفّاره بر آسمان اي صدا شد.
که آباد اين خانهِ حق نما شد،
قرآنِ مه و مشتري خوش نما شد.
هم آغوش سيمين بدن دائما باد،
بحق مستجب اين دُعاي ”گدا“ شد.
تاريخ وفات سيد ميران محمد شاه ٽکڙائي
سيّدي ميران محمّد شاه بود،
عارفِ حق قدوهء اهلِ يقين.
حيدري و کاظمي و موسوي،
ز بده از اولادِ ختم المرسلين.
خادمِ شرعِ رسول الله بصدق،
اِستقامت داشت بر دينِ متين.
فيضياب از خواجگانِ نقشبند،
واقفِ اسرار رب العالمين.
وقت مغرب روز مريخ آنجناب،
کرد رحلت در جماد الاوّلين.
در غمش خويش و اقارب بلآ قرار،
در فراقش دوستان زار و حزين.
جدّ پاکش آمد از متعلوّي،
کز قدومش شد ٽِکهڙ رونق گزين.
از لقاي ايزدي شد کامياب،
مسکنش حق داد فردوسِ برين.
نورِ حق بر تربتش چون سائبان،
مرقدش هردم برحمت هم قرين.
باسرِ اَفسوس تاريخش بگو،
”واي سيّد پاکذات و پا کدين“.
1309 هه
ايضاً
شاه صاحب قلزمِ جود و عطا،
گلبنِ باغِ محمّد مصطفلٰآ.
اخترِ برجِ نبيُّ الهاشمي،
گوهر درجِ عليُّ المرتضيٰ.
فيض بخش و کامل و پر هيز گار،
واصلِ حق کاشفِ سرِّ خدا.
متّقي و صاحبِ علم و عمل،
بر شريعت مستقيم و بلآ ريا.
طالبانِ منزلِ مقصود را،
پيشوا ؤ رهنما ؤ مقتدا.
نامور سيّد علي قطبِ کبير،
آري هست آن قطب دينِ مصطفيٰ.
هرچه گويم و صف آن عالي مقام،
لائقِ شان است بلآ ريب وريا.
الآ ”گدا“ در مدحِ اولادِ رسول،
صرف کردي عمرِ خودشکرِ خدا.
تاريخ وفات مير محمد خان
آه ميرِ ما محمّد خان اَمير،
سرورِ اعليٰ نسب والا همم.
آن کريم ابن الکريم ابن الکريم،
بود بهرِ سائلان ابرِ کرم.
فائق و فيّاضِ عالم، فيض بخش،
آن سکندر صولَت و دارا حشم.
خادمِ آلِ رسول الله بود،
فائق و فرخ لقا ؤ محتشم.
حق پرست و حق شناس و حق طلب،
ذوالعطا ذوالجود محموداً شيم.
بود حاصل درد مندان را شفا،
از درِ دارالشفايش دمبدم.
حاجي و پرهيزگار و متّقي،
قدردانِ اهلِ علم آن محترم.
بيست و دويم بود از ماهِ صيام،
روزِ جمعه رفت در باغِ اِرم.
سالِ تاريخِ وفاتش را ”گدا“،
گفت ”هئي هئي صاحبِ فيض و کرم“.
1287 هه
ايضاً
وا حسرتا که مير اسملآ محمّد آنکه،
در ملکِ سندهه بود چو حاتم سخاي او.
جان را بروز جمعه بجان آفرين سپرد،
رضوان بخلد کرد مکان از براي او.
تاريخِ رحلتش بسرِ هوش و عقل گفت،
”درِ محفلِ رسولِ خداباد جاي او“.
1287 هه
تاريخِ وفات اَنور شاه
چون که انور شاه اولادِ علي،
شد مکينِ روضهِء دارالسّلام.
بود سروِ بوستانِ بوتراب،
سبزداري سيّد آن ذوالاِ حشتام.
بيست و يکم بود از ماهِ صفر،
کرد در يوم الاحد جنت مقام.
بلآ سرِ حسرت ”گدا“ تاريخِ او،
گفت ”انور شاه در جنت مدام“.
****
مثنوي
اول حمدِ خدا گويم،
خدا ؤ خالق و راحم،
سميع و ساتر و سبحان،
پس ازوي نعمتِ پيغمبر،
محمّد سيّد و سرور،
بحقِ آدم و حوّا،
بحقِ نوح پيغمبر،
بحقِ يوسف و يحييٰ،
بحقِ شاه پيغمبر،
بحقِ چار يارانش،
بحقِ صادق و عادل،
بحقِ آلِ پيغمبر،
بحقِ شاه جيلاني،
بحقِ پير صاحب من،
گلِ باغِ رسول الله،
ملک سردار خان سرور،
چو اکبر کن همايونش،
برزم و بزم نامش کن،
بکن جمشيدوش نامش،
چو حاتم جودو اِحسانش،
چو نادر بندگانِ او،
چو اسکندر بود شانش،
بروم وروس ترکستان،
بچين و تبّت و ماچين،
بمصر و شام و بنگاله،
زِ حدِّ سندهه تا اِيران،
غلام محمد دعا گويد،
|
بابِ خضر لب شويم.
کريم و قادر و قائم.
غني و غالب و رحمان.
محمّد مصطفيٰ اطهر.
محمّد اشرف و انور.
بحقِ شيث يا مولا.
به اِبراهيم دين پرور.
بحقِ موسيٰ ؤ عيسيٰ.
محمّد شافعِ محشر.
بحقِ دوسدارنش.
بحقِ کامل و فاضل.
شبير و شبر و مشبر.
بکن هر مشکل آساني.
بچل شاه اکمل و احسن.
حبيبِ حق وليّ الله.
بکن بر جمله بحر و بر.
به تخت و بخت ميمونش.
فلک ترک و غلامش کن.
جهان ممنون اِنعامش.
چو کيخسرو غلا مانش.
چو دارا چاکرانِ او.
جهان يکسر بفرمانش.
بجيسلمير و سيوستان.
هرات و کابل و غريبن.
بهاولپور الباله.
ز اِيران تا به هندوستان.
خدا را لطف خود ممنود.
|
در ثنا مير خدا داد خان
اِلٰهي بود در پناه و امان،
شهِ هفت کشور خداداد خان.
خداداد خان شاه کشور کشا،
چو حاتم جو انمرد صاحب سخا.
خداداد خان مير عالي تبار،
الٰهي بود درجهان پائدار.
بعد لش بزوشير اندر جهان،
خو رند آب يکجا بگم بيگمان.
زِ فيضش فقيرو غني بهره ور،
خداداد در حکم او بحر و بر.
بحقِّ محمّد نبيّء الانام،
عليہ الصواة و عليہ السَّلام.
بحقِّ اَبابکر والا همم،
بحقِّ اميرِ اُمم ذوالکرم.
به اعزاز عثمان عالي وقار،
به اکرامِ حيدر شهِ ذوالفقار.
بحقِّ حسين و بحقِّ حسن،
بود زيرِ حکمش زمين و زمن.
اِلٰهي چو اکبر جهانگير باد،
محبش جوان و عدو پير باد.
غلامِ محمّد حسيني ”گدا“،
بشانِ حضورِ تو کرد اين دُعا.
****
خاتمه ڪلياتِ گدا
از ”رشيد“ لاشاري
واه واه، تنهنجو عجب شان، ڪُليّاتِ گدا!
قدر ڪن ڇو نه سخندا، ڪلياتِ گدا!
تو تي عالم ٿيا قربان، ڪلياتِ گدا!
تنهنجا بي علم به خواهان، ڪلياتِ گدا!
تو ۾ ڪهڙا نه فصاحت جا وَهن ٿا دريا،
شعر تنهنجا ٿيا آسان، ڪلياتِ گدا!
ڪيترن هٿ ۾ کنئي پنهنجي، هُئي تيغِ سخن،
سَر ڪيو شعر جو ميدان، ڪلياتِ گدا.
شاهِ مردان جي گدا، جنهن ۾ وڏو روح جڏهن،
ڇو نه تازو ڪري اِيمان، ڪلياتِ گدا.
خاص خوبين کي ڏِسڻ شرط، مطلب ڇونه ڪندا،
هند ۽ سِنڌ ۽ اِيران، ڪلياتِ گدا.
شُڪر الله جو، پيدا ٿي چُڪو تنهنجي ڪري،
اَڄ اِشاعت سَندو سامان، ڪلياتِ گدا!
آهِه مشهور ٿيو بورڊ، جو سنِڌي اَدبي،
اُن جو مَڃ خاص تون اِحسان، ڪلياتِ گدا!
تنهنجي اَفڪار جي هن وقت، ضرورت آهي،
وِجهه اَدب ۾، تون نَئين جان، ڪلياتِ گدا!
ماڻهپو ختم ٿيو آهِه، نه ماڻهن ۾ شعور،
ڪر تون حيوان کي اِنسان، ڪليات گدا!
پنهنجي خوبين کي، نه هاڻي تون زماني ۾ لڪاءِ،
تنهنجو هر هنڌ ٿِئي مان، ڪلياتِ گدا!
حيدرآباد ۾ جو آهِه، اديبن جو ”خليل“،
اُن وٽان مون کي مِليو دان، ڪلياتِ گدا.
ڪربلائي ٿا سڏن جنهن کي، سو مِرزا اَحسن،
منهنجو مُحسن رهيو هر اَن، ڪلياتِ گدا!
بس لَڌو ساٿ بزرگن جو، جڏهن مون بيڪس،
تنهنجي تڪميل ٿي آسان، ڪلياتِ گدا!
عيسوي سال هو اُڻويهه سَو پنجاهه ۽ پنج،
۽ هو آگسٽ جو فرمان، ڪلياتِ گدا!
ڏينهن آچر جو ڪراچي ۾، ۽ تاريخ سَتين،
جنهن ۾ برسات جو اِمڪان، ڪلياتِ گدا!
توکي تڪميل جي منزل تي رسايو، مون ”رشيد“،
تنهنجو الله، نگهبان، ڪلياتِ گدا!
****
|