سيڪشن؛ شاعري

ڪتاب: ڪليات گدا

صفحو :14

 (14)

الآ رشکِ نو بهار سمن بر بيا بيا،
باشد سرم فدائي تو دلبر بيا بيا.
اي دل منم زهجرِ تو مضطر بيا بيا،
دارم خيالِ وصلِ تو در سر بيا بيا.
اي ماهرو ز شامِ فراقِ تو صبحِ من،
تاريک شد جو عرصهء محشر بيا بيا.
از آتشِ فراقِ تو شام و سحر چرا،
دل مي طپد بسينه چو آهنگر بيا بيا.
آمد بار و رفت خزان ساقيا شتاب،
بر کف نهاده شيشه و ساغر بيا بيا.
مردم در اِنتظار تِو اي جانِ جانمن،
بر تر بتم بروح ستمگر بيا بيا
يا شاه دستگير تو دستِ ”گدا“ بگير،
اي سرو باغِ حيدر و صفدر بيا بيا.

 

(15)

بيا زاهد بکوي او ببين دارالقرار اينجا،
بهشت اينجا عدن اِينجا چمن اينجا بهار اينجا.
ز دامِ زلفِ او مرغِ دلم يکدم رها نبود،
شب اينجا شام اينجا هند اينجا ز نگبار اينجا.
نبا شد هيچکس مانندِ من در فرقتِ جانان،
ضعيف اينجا نحيف اينجا حقير اينجا نزار اينجا.
عجب نبود زِ فيضِ حضرتِ پيرِ مغان يابم،
شراب اينجا کباب اينجا نشاط اِينجا نگار اينجا.
براي عهد بستن با تو ياد اين مصرعه دارم،
سر اينجا سجده اينجا بندگي اينجا قرار اِينجا.
”گدا“ از درگهِ عبدالحسين خان بهره ور باشد،
سخا اِينجا عطا اِينجا کرم اينجا نثار اِينجا.
نصير و ناصرو نصرت دهنده اش هر زمان باشد،
خدا اينجا رسول اينجا وليء کرد گار اِينجا.

 

(16)

سرِ من گويء چوگانِ محبّت
دلم صد بار قربانِ محبّت.
نه پيچم سر به ميدانِ محبّت،
سرِ موي ز فرمانِ محبّت.
ز اُستادِ ازل در مکتبِ عشق،
مَرا شد حفظ قرآنِ محبّت.
ز ابرِ رحمتِ حق برسرِ من،
زهلآ باريد بارانِ محبّت.
فتد آتش به بحرو بر عجب نيست،
ز سوزِ آه مستانِ محبّت.
فگندم کشتيِ دل در ميانش،
نمي ترسم ز طوفانِ محبّت.
ز فيضِ کاشفِ اسرارِ معني،
شدم واقف زِ ديوانِ محبّت.
سرِ خود را کشيد از هردو عالم،
نهادم زيرِ دامانِ محبّت.
شدم ديوانه و يکبار کردم،
دل و دين هردو قربانِ محبّت.
توئي ليليٰ مکينِ محملِ ناز،
منم قيسِ بيابانِ محبّت.
بيايد برسرِ من هرچه آيد،
نهادم سر بميدانِ محبّت.
توان فهميد از ذکرِ زليخا،
خوش و خوبست پايانِ محبّت.
تهي دامن نسازم هيچ کس را،
شوم ر خانسامانِ محبّت.
چو قدرِ عاشقان در حشر بيند،
کند بلآ مهر آرمانِ محبّت.
نميرد تادمِ صبحِ قامت،
چسد کو آبِ حيوانِ محبّت.
”گدا“ هستم بصد جان و بصد دل،
غلامِ شاهِ مردانِ محبّت.

 

(17)

قمر زِ شمس رُخِ تو منّوري آموخت،
سمن بباغ زبوبت معطّري آموخت.
قسم بمصحفِ روي تو الآ قمر طلعت،
زِ شرمِ عارضت آئينه ششدري آموخت.
فدائي غمزهِء چشم تو من شوم زان که،
به غارتِ دلِ دونيم فسونگري آموخت.
بجز درِ تو سرِ خويش بردري نه نهد،
زِ عشقِ زلف تو هر کس که خود سري آموخت.
مرا به سلسلهء زلفِ تو اَسير نمود،
قضا تر از ازل رسمِ دلبري آموخت.
خدنگِ ناز تو غربال کرد سينهء من،
بلاي زلفِ سياهِ تو اَڙ دري آموخت.
سترد حرفِ وفا را زِ لوحِ دل تو مگر،
معلمت همه طرزِ ستمگري آموخت.
براهِ راست کند مستقيم طالب را،
ز پادشاهِ نجف هر که رهبري آموخت.
کجا بروضهِء رضوان دلش شود مائل،
کسلآ که بردرِ حيدر مجاوري آموخت.
سحابِ جود و سخاوت اميرِ عبدِ حسين،
”گدا“ ز فيضِ عطايش سخنوري آموخت.

 

(18)

دلم سرگشت گر ديده است از بر گشته مڙگاني،
تنم پر داغ در عشقش شود سروِ چراغاني.
متاعِ صبرِ من دزديد شوخِ نان مسلماني،
بت سنگين وللآ بلآ مهر ماهي آفتِ جاني.
بکاکل عنبر افشان ابرخ خورشيدِ تاباني،
بقد سروِ خراماني بصورت ماهِ کنعاني.
پريرو ماه رخساري بطرزِ خاص طّراري،
بنازد عشوه عيّاري بلاي دين و ايماني.
نگار کبک رفتاري بحسن خود گرفتاري،
دل آزاري جفا کاري غضب خود کام انساني.
سراپا غمزهء و نازي ستم پرور کج اندازي،
بلب اعجاز پر دازي پريزادي غزل خواني.
صنوبر قامتِ گلگلون قبائي رشکِ گلزاري،
ترنجي غبغبي بادام چشمي نار پستاني.
”گدا“ اين مصرعِ معلوم شد وردِ زبانِ من،
خيالش کلبه امرا کرد امشب يوسفِ ثاني.

 

(19)

زلف بر روي يار مي زيبد،
بر سر گنج مار مي زيبد.
چشم عاشق ز دادِ دوريء يار،
رشکِ ابرِ بهار مي زيبد.
حاسدان را زِ رشکِ عشرتِ ما،
در جگر خار خار مي زيبد.
ديد گريان مرا بگفت آن شوخ،
چشم تو اشک بار مي زيبد.
يادِ موليٰ و غزلتِ عالم،
در جهان اين دوکار مي زيبد.
بر محبَّانِ اهلِ بيت رسول،
لطفِ پروردگار مي زيبد.
حاميء تو گدا به هر دوسرا،
شاهِ دلدل سوار مي زيبد.

 

(20)

از فراقت الآ پري گلگون عذار،
بيقرارم بيقرارم بيقرارم.
ترک چشمت مي زند تيرِ نگاه،
دلفگارم دلفگارم دلفگار.
هردم از هجرِ تو از بحرينِ چشم،
اشکبارم اَشکبارم اَشکبارم.
چون گلِ لاله ز دردِ تو بدل،
داغدارم داغدارم داغدار.
ميکند بي طاقت و تابِ توان،
اِنتظارم اِنتظارم اِنتظار.
مي دهد هر لحظه صد عيش و سرور،
دردِ يارم دردِ يارم درِد يار.
گفت يارِ من که من در دلبري،
هوشيارم هوشيارم هوشيار.
ناصحا خاموش کاندر عشقِ او،
اُستوارم اُستوارم اُستوار.
تيره شد از شامِ هجرانِ مشام،
روزگارم روزگارم روزگار.
گفت زلفِ يار من کاي بلآ خبر،
ماردارم ماردارم ماردار.
نيست بر عبدِ تو اي پيمان شکن،
اعتبارم اعتبارم اِعتبار.
گرسگِ درگاهِ خود خواني مرا،
اِفتخارم اِفتخارم اِفتخار.
از گناهاي که کردم بلآ حساب،
شرمسارم شرمسارم شرمسار.
شکر الله من ببزمِ شاعران،
تاجدارم تاجدارم تاجدار.
عاشقم عاشق چرا مخفي شود،
آشکارم آشکارم آشکار.
من درين دوران ببزم شاعران،
شهر يارم شهريارم شهريار.
بندهِء آلِ محمّد مصطفيٰ،
نامدارم امدارم نامدار.
اَي ”گدا“ از عشقِ شاهِ انبيا،
کامگارم کامگارم کامگار.

 

(21)

زالِ دُنيا را بقا مي بود مي ديديم ما،
بر رخش خالِ وفا مي بود مي ديديم ما.
بارک الله نگهتِ زلفِ معنبر آن نگار،
همسرش مشکِ خطا مي بود مي ديديم ما.
نيست ناقص را مجالِ شوکتِ صاحب کمال،
زاغ وفرهما مي بود مي ديديم ما.
اي طبيب ابله برو برخيز دردِ سَر مده،
دردِ فرقت را دوامي بود مي ديديم ما.
اي ”گدا“ جز مرتضيٰ مولا علي شيرِ خدا،
گر کسي مشکل کشا مي بود مي ديديم ما.
يادِ تو هرشب ست غمخوارم،
نامِ تو ورد هر سحر دارم.
اين خيال از ازل بسر دارم،
که ز پائلآ تو سر نه بر دارم.
بخداي جهان که مي داند،
کز فراقِ تو چشمِ تر دارم.
اي گل اندام چون گل لاله،
داغِ عشقِ تو در جگر دارم.
پيشِ تيغِ نگاهِ ان سفّاک،
سينه از شوق چون سپر دارم.
بلآ نشان است آنچنان دهنش،
کز نشانش نه من خبر دارم.
نيست پلآ زر وصالِ سيمبران،
چکنم من نه سيم و زر دارم.
بولاي علي ز روزِ جزا،
من نه در دل ”گدا“ خطر دارم.

 

(22)

ساقيا! از تو جام مي خواهم،
پرز صهبا مدام مي خواهم.
يار شيرين ڪلام مي خواهم،
سروقد خوشخرام مي خواهم.
زلف بر رُخ بنه اي تو گلرو،
متّصل صبح و شام مي خواهم.
بسکه در قيدِ هجر دلگيرم،
از که زلفِ تو دام مي خواهم.
دولتِ وصلِ آن پري پيکر،
يا الٰهي ز شام مي خواهم.
يا الٰهي دار السلام مي خواهم.
از ولائلآ نبي و اصحابش،
لطفِ حق مستدام مي خواهم.
اي ”گدا“ از جدائي هر دو جهان،
شاهِ مردان اِمام مي خواهم.

 

(23)

عشقِ تو اي دلبرِ شيرين سخن،
کرد مرا همسر با کوهکن.
در غمِ هجرِ تو دلِ زار من،
هست  گرفتار بدامِ محن.
آتشِ هجرِ تو دلم سوخته،
يکسرِ مو تاب ندارم بتن.
آنچه مرا عشقِ تو اِمداد کرد،
ذرهء زان يافته نل از دمن.
نرگس بر چشمِ تو گردد نثار،
عارضِ زيبائي تو رشکِ سمن.
شيفته و واله و شيدائي بود،
برلبِ لعلِ تو عقيقِ يمن.
نيست مَرا بيم زِ روزِ شمار،
هست حمايت چو حسين و حسن.
اَز مددِ حضرتِ حق اي ”گدا“،
در دو جهان رهبرِ من پنجتن.

 

(24)

اَي بيوفا ز هجرِ تو ام مبتلاي غم،
تا کلآ اَسير باشم دائم بلاي غم.
گشتم ز آشناي تو آشناي غم،
پکبار گوش کن زمن اين ماجراي غم.
اي از خيالِ کاکلِ عنبر فشانِ تو،
هردم مرا گزندزند اَڙدهاي غم.
روزي درين جهان نشدم همکنارِ عيش،
شايد مرا سزست خدا از براي غم.
اي يار گلعذار چو بلبل ز هجرِ تو،
تاکلآ کشم زِ سنهء خود نالهاي غم.
بيمارِ هجرِ را نبود زندگي پسند،
الا وصالِ يار مجرّب دواي غم.
از بسکه در فراقِ تو دلگير گشته ام،
باور نمي کني که بود اِنتهاي غم.
اين مصرعِ علي است ”گدا“ وردِ من مُدام.
”يا رب کسلآ مباد چون من مبتلاي غم“.

 

(25)

ماهر و مهربان چه خوش باشد،
نازک و نوجوان چه خوش باشد.
گلشن و ساقي و شراب و کباب،
محفلِ گلر خن چه خوش باشد.
ساعتلآ اندرين سراي سپنج،
صحبتِ دوستان چه خوش باشد.
هر دم از هجرِ دلبران فرياد،
از دلِ عاشَقان چه خوش باشد.
ميدهد ياد از قدِ تو مرا،
سرو در بوستان چه خوش باشد.
هدفِ تير خود چرا نکني،
دلِ عاشق نشان چه خوش باشد.
دل که فارغ شد از هاو ؤ هوس،
نزدِ حق بيگمان چه خوش باشد.
يادِ حق روح را سرور دهد،
نامِ حق بر زبان چه خوش باشد.
خاتم الانبيا رسول الله،
روزِ محشر ضمان چه خوش باشد.
شاهِ مردان علي وليُّ الله،
حامي بيکسان چه خوش باشد.
مير عبدالحسين خان صاحب،
اي ”گدا“ قدر دان چه خوش باشد.

 

(26)

شامِ غربت زلفِ جانان ست و بس،
صبهِ صادق روي تابان ست و بس.
چون نباشم عاشقان را پادشاه،
دلبرِ من شاهِ خوبان ست و بس.
زلفِ او همرنگِ با ظلمات هست،
روي جانان آبِ حيوان ست و بس.
عارضش باغ و بهارِ زندگي ست،
قامتش سرو وِ خرامان ست و بس.
هست محرابِ دُعا ابروي يار.
قبلهء ما روي جانان ست و بس.
لولوي لاله بود دندانِ يار،
برلبش قربان مرجان ست وبس.
دانهِء خالش بود دانا فريب،
دام دلها زلفِ پيچان ست و بس.
کرد غارت از دلم صبر و قرار،
ترکِ من از ملکِ افغان ست و بس.
در فراقش ايس دلِ مخزونِ من،
چون جرس هر لحظه نالان ست و بس.
راست گويم دردِ عشقِ دلبران،
راحتِ دل مونسِ جان ست و بس.
اي بيادِ آن دُرِ درياي حسن،
ديدهِء من گوهر افشان ست و بس.
اي کمان ابرو بشوقِ ناوکت،
زخمِ دل هر لحظه خندان ست و بس.
خالِ مشکين نيست بر روي نگار،
رهزنِ گبرو مسلمان ست وبس.
با رقيبِ سگ صفت شد هم کلام،
در دلم از يار ارمان ست وبس.
گرچه هر مويم سفيد ست و وللآ،
شوقِ وصلِ ماهرويان ست وبس.
همچو سگ هر لحظه عو عومي کند،
اينهمه جورِ رقيبان ست و بس.
هر که دارد بغض با آلِ رسو،
بيگمان از نسلِ مروان ست وبس.
بغضِ حيدر برسرِ کفر و نفاق،
حبِّ حيدر دين و ايمان ست و بس.
مير ما عبدالحسين خان ذوالکرم،
در جهان با شوکت و شان ست و بس.
آن خديوِ عصر در اِقليمِ سندهه،
بيکسان را لطفِ يزدان ست و بس.
اَي ”گدا“ صد شکر کاز روزِ اَلست،
رهبرِ من شاهِ مردان ست و بس.

 

 

 

 

 

 

****
مادهِء تاريخِ ولادت حضرت صاحبزاده خضرِ عمر مير بهرام خان

مطابق تاريخ 15 رجب المرجب سن 1316هه

حق تعاليٰ به مير عبدالله،
کرد فرزند نيک بخت عطا.
مير بهرام خان نهادش نام،
همچو جدّش بود بعزّ و علا.
گلبنِ عمر آن فريدون فر،
باد سرسبز تا به روزِ جزا.
حمزوي آن امير اِبن امير،
در حسب در نسب دُرِّ يکتا.
صد وسي سال عمرِ او باشد،
بحقّ مصطفيٰ رسولِ خدا.
از رجب بود پانزده تاريخ،
شد تولد چو آن ”جسته لقا“.
سالِ توليدِ آن قوي طالع،
گفت هاتف که ”ورد باغِ بقا“.
                                1316هه

توصيف امير الامراء العظام اسوهِء ارفخام المکرم حمزوي نسب

صحيح الحسب امير کبير محبِ اولاد حضرت شير شبير

ذي شوکت ذي شان اُميد گان خير طلبان حضور

لامع النور مير عبدالله خان دلم افبالہُ

سروِ گلزارِ سخاوت مير عبدالله خان،
جوهرِ تيغِ شجاعت مير عبدالله خان.
گوهرِ بحرِ اميرِ حاميِ بجّار خان،
بلآ نظير اندر شهامت مير عبدالله خان.
ياورش در هردو عالم خاتمِ پيغمبران،
مرتضيٰ هردم حمايت مير عبدالله خان.
باد در حفظِ اِلٰهي ات دمِ يوم النشور،
گلبنِ باغِ ايالت مير عبدالله خان.
باوجود آگهي از حالِ من بر من نه کرد،
ذرّهِء جود و عنايت مير عبدالله خان.ٺ
باد با فرزندِ خود بهرام خان در حفظِ حق،
تا دمِ صبحِ قيامت مير عبدالله خان.
اي ”گدا“ برمن دعايش لازم و واجب بود،
باد با اِقبال وصولت مير عبدالله خان.

 

ولادت فرزند مير زا کلب علي

مهميز خورده است کنون اشبِ قلم،
بنگر که از کجا به کجا مي نهد قدم.
آن مير زا که نامشِ کلبِ علي بود،
يارش بود علي ولي از رهِ کرم.
آن نام جد خجسته سير نيک منظر است،
دائم بود عمارتِ آن صاحبِ حشم.
فرزند ارجمند باقبال لا زوال،
بروي عطا نمود کنون مالکِ حرم.
آن نوگل که در چمنِ مير زا شگفت،
گر ديد ملکِ سندهه کنون غيرتِ عجم.
چون آبُّ جدِّ خويش همون طفل بلآ بدل،
بادا مدام شاد به اِقبال و با همم.
آن جدِّ ماجدش که بدو رکنِ ملک سندهه،
زان هم زياده يا بد اِقبال دمبدم.
در سمع چون رسيد چنين مڙدهِء غريب،
من دانم آن قدر که ازان شادمان شدم.
انگه ز شادماني و ز عين خوشدلي،
تاريخ خوش ز سالِ ولودش رقم کنم.
اِمداد خواستم ز سروش اندرين خيال،
ياري نمود با من ديرينه همقدم.
آهسته گفت هاتفِ غيبي که الآ ”گدا“،
”فيروز بخت“ سالِ ولودش رقم زدم.
        1305 هه

 

ولادت فرزند اَنربل مير الله بخش خان

سپهرِ موهبت مير الله بخش،
که در عالم بود مهرِ درخشان.
خدا فرزند دلبندش عطا کرد،
که باشد دائما در حفظ يزدان.
محمد مصطفيٰ اورا مددگار،
عليّ المرتضيٰ باشد نگهبان.
عدويش را خدا مخذول سازد،
محبش در جهان هر لحظه شادان
بناف هفت چارم از محرّم،
قدم بنهاد چون در عالم اِمکان.
براي سال تاريخِ ولادت،
”گدا“ تحرير کردم ”ميرِ ذيشان“
                                1311 هه

 

تاريخِ وفات مير ميرمحمد خان

ذوالکرم ميرِ محمّد خان که بود،
تاجدارِ کِشور عزّو علا.
خادمِ آلِ محمّد باليقين،
فيض بخش و فائق و فرّخ لقا.
آن همايون بخت اکبر دست گاهه،
قلزمِ فيض و کرم بحرِ سخا.
روزِ جمع جان بحق تسليم کرد،
بيست و دويم ماهِ رمضان اي ”گدا“.
باسرِ آفسوس تاريخش بگو،
بود هي هئي مظهرِ جودو عطا.
                        1287 = 1+1286

ولادت فرزند صاحبڏنه شاه ڪريم پوٽه

بصا حبدنه شاه عالي جناب،
عطا کرد فرزند حق از کرم.
”گدا“ سالِ توليدش از اِسمِ او،
”محمّد ظهورِ علي“ شد رقم.
        1313 هه

بحمدالله که با صاحبدنه شاه،
عطا فرزند شد از فضلِ ايزد.
سنِ توليدِ آن فرخنده طالع،
”گلِ باغِ کرم“ هاتف رقم زد.
        1313 هه

 

تاريخ وفات مير حسين علي خان

مير حسينِ علي خان به تقديرِ حق،
دارِ فنا را گذاشت رفت بدار البقا.
مير معليّٰ لقب سرورِ عالي نسب،
صاحبِ والا حسن چشمِ سخارا ضيا.
مير فلک اِقتدار ذوالکرم ذوالوقار،
خادمِ هشت و چهار شيعهء آلِ عبا.
معطيِء حاتم همم ابرِ سخا ؤ کرم،
محترم و محتشم مرجعِ شاه و گدا،
اخترِ برجِ عطا گوهرِ درجِ سخا،
مصدرِ فروعلا مظهر صدق و صفا.
سالِ وفاتش ”گدا“ آه بر آور دو گفت،
”مير حسين علي خان بجنان دائما“.
                     1295 هه

*

 

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو
ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org