سيڪشن؛ شاعري

ڪتاب: ڪليات گدا

صفحو :13

فارسي کلام

 

 

اِلتجا بدرگاه اِيزدي

اِلٰهي کن زِ نورِ خود منوّر جسم و جانم را،
بمغزِ معرفت کن بهر ورهر اُستخوانم را.
زِ زنگ فکرِ دُنيا صاف کن آئينه جانم را،
بذکرِ خويش ذاکر ساز طوطيءِ ز بانم را.
مثالِ غنچهءِ نشگفته خونِ دل خورم تا کلآ،
بحمدِ خويش کن برنگِ گل دهانم را.
زِ لطفِ خويش زينت بخشي هر فردِ گدائي را.
قبولِ خاطرِ شاه و گدا کن داستانم را.
رهِ تحقيق را بنما که من کم کردهء راهم،
بده توفيق طاعت خويش شخصلآ ناتوانم را.

 

 

 

 

 

****


 

نعت و منقبت

شان رسول

فلک مقام غلامِ تو يا رسول الله،
ملک بطوف مقامِ تو يا رسول الله.
فروغ ديدهِء کرد بيانِ عرشِ عظيم،
شعاعِ شمهِء بامِ تو يا رسول الله.
ز فرش تا بلبِ عرش هرچه هست همه،
نطام يافت بنامِ تو يا رسول الله.
براهِ راست بياورد اهلِ باطل را،
کمالِ فيض کلامِ تو يا رسول الله.
شقي سعيد شود بشنود اگر به يقين،
بگوشِ هوش کلامِ تو يا رسول الله.
اُمّيد وار بلطفِ تو ام شوم سيراب،
زِ فيضِ جرءِ جامِ تو يا رسول الله.
بقصرِ روضهءِ دارالسّلام يافت مقام،
کسلآ که کرد سلامِ تو يا رسول الله.
وسيله ايست برائلآ محب در عرصات،
ثنايء آلِ ڪرامِ تو يا رسول الله.
ز هولِ روزِ قيامت نجات ميخواهد،
”گدا“ غلامِ غلامِ تو يا رسول الله.

 

(2)

هستم بصدق بندهِء دولت سرائلآ تو،
ميخواهم از خدا که بينم لقائلآ تو.
محروم از درِ تونه گردد گدائلآ تو،
هستم اُميدوارِ بجود و سخائلآ تو.
الآ سرورِ دو عالم و سر خليلِ اَنبيا،
حق آفريد جمله جهان از برائلآ تو.
از تاب آفتابِ قيامت دهي پناه،
باشم بروزِ حشر بزيرِ لوائلآ تو.
خاکم بسر اگر طلبِ سيم و زر کنم،
اکسير اعظم است مرا خاکپائلآ تو.
تو بادشاهِ هردو جهاني بحکمِ حق،
بر کيقباد فخر نمايد گدائلآ تو.
شاها گدائلآ تو بجنابِ تو ملتجي است،
عمرش شود تمام بمدح و ثنائلآ تو.

 

(3)

زهلآ وجودِ کرامِ تو يا رسول الله،
بهار لطفِ عظامِ تو يا رسول الله.
کمالِ فخرِ جهان از شکنج گيسويت،
هزار فيض ز نامِ تو يا رسول الله.
فلک فتاده نگون پيشِ آستانِ دَرت،
ملک فداي کلامِ تو يا رسول الله.
مسيح و مريم پروانه وار بر شمعت،
کليم گشت غلامِ تو يا رسول الله.
نمود زيبِ قدت قدرِ رفعتِ لولاک،
فزود قدر و مقامِ تو يا رسول الله.
سرانِ روي زمين جمله کرد چشمِ اُميد،
با نتظار سلامِ تو يا رسول الله.
عدوّ گشت به قعرِ محيطِ درد غريق،
زبيم و حوفِ حسامِ تو يا رسول الله.
اساسِ قصر شريعت نمود اِستحکام،
زِ چار يار همامِ تو يا رسول الله.
شقي کسيکه زادبارِ خويش روي بتافت،
ز طوقِ لطف مدامِ تو يا رسول الله.
شکسته حال بکوي تو شد ”گدا“ هارون،
شود به تختِ خيامِ تو يا رسول الله.

 

(4)

زِ عشقِ سيّد الابرار مستم،
بحمد الله که من هوشيار مستم.
دلم قمريِ سروِ قامت اوست،
مدام از چشمِ آن سردار مستم.
دلم سودائيِء زنجيرِ زلفش،
که من از جلوهِء ديدار مستم.
چِرا حالِ دلم درهم بنا شد،
زِ شوقِ شربتِ ديدار مستم.
دلم با يار کرد از طرز رفتار،
ز ناز و غمزه ش بسيار مستم.
دماغ و جان چرا نبود معنبر،
ببويء زلفِ عنبر بار مستم.
ز هشياري نشد يک کار ازمن،
زءِ غلفت برسرِ هر کار مستم.
”گدا“ عشقِ مرا صد آفرين باد،
که درهر کوچهء و بازار مستم.

 

 

 

****

 

شان علي

(5)

يا اِلٰهي بحقّ شاهِ نجف،
بنماي مرا تو راهِ نجف.
بحقّ عترتِ رسول الله،
باريابم ببرگاهِ نجف.
دل افسرده تازه مي سازد،
آب خضر اب آبِ چاهِ نجف.
نورِ حق جلوه گرزهر سويش،
رشکِ خورشيد خانقاهِ نجف.
به ز اِکسير خاکِ درگاهش،
فيض اِکسير خاک راهِ نجف.
مدفنِ حضرت يدالله است،
کرد حق وه چه دستگاهِ نجف.
اي مهوّس بگوشِ دل بشنو،
به زِ اکسير خاکِ راهِ نجف.
اسد الله چوشد مددگارش،
فتح ياب از ازل سپاهِ نجف.
طائِر وهم کلآ پرد اَنجا،
بس بلند است عزو جاهِ نجف.
برسرم سايهء هما باشد،
گرفتد برسرم نگاهِ نجف.
معني امن را کني دريافت،
گرورائي تو در پناهِ نجف.
هردم اين اِلتجا بحق دارم،
در دلم باد مهرو ماهِ نجف.
الآ ”گدا“ از ازل بحکم خدا،
منم از دل گدائلآ شاهِ نجف.

 

(6)

براهِ خدا راهبر يا علي،
مثالِ تو نِبود دگر يا علي.
شود مشکلم جمله في الحال حل،
بسويم کني گر نظريا علي.
توئي اِبنِ عمِ رسولِ خدا،
توي شاه نيکو سير يا علي.
اگر لطف سازي بر احوالِ من،
شود جمله عيبم هنر يا علي.
خداوندِ عالم بدستِ تو داد،
مفاتيحِ خلد و سقر يا علي.
ثناي تو پير و خرد تا بحشر،
کند گر بود مختصر يا علي.
بجز تو که سازد مرا در جهان،
ز علم و عمل بهره ور يا علي.
منم داد خواه از تو شام و سحر،
توئي عادل و دادگر يا علي.
شها فيض بخشا ز انعامِ تو،
بود انس و جان بهره ور يا علي.
بپائلآ تو دارند چون بندگان،
سرِ خويش شمس و قمر يا علي.
کلام خدا و کلامِ رسول،
زِ شانِ تو داده خَبر يا علي.
قصا سرنتا بدزِ فرمانِ تو،
تو قاضي حکمِ قدر يا علي.
بحّقِ محمد تو از خاطرم،
هوا ؤ هوس را ببر يا علي.
زِ عشق تو الآ قبلهِء عاشقان،
شوم جا بجا مشتهر يا علي.
بلطفِ تو از گردشِ روزگار،
ندارم بخاطر خطر يا علي.
تو آگا هيم بخش بهرِ رسول،
ز اسرار ربُّ البشر يا علي.
بجز تو که بخشد بهر صبح و شام،
بمدّاح لعل و گهر يا علي.
بصدق و يقينم ثنا خوانِ تو،
مرا بخش تاج و کمر يا علي.
بمدّاح ده صلهِّء مدحِ خويش،
يکلآ اسپ بازين و زر يا علي.
خدارا نه خندند اهلِ خرد،
مرا نيست هوش و هنر يا علي.
اُميدم همين است ز الطافِ تو،
به بخشي به شعرم اَثر يا علي.
غلامِ محمد گدائلآ تو ام،
نبا شم چرا مفتخر يا علي.

 

(7)

باَمرِ تو از باختر يا علي،
کشد هر سحر مهر سر يا علي.
زتو نيست پوشيده اَسرارِ غيب،
تو داناي سرو جهر يا علي.
در اِقليم لطف و سخا ؤ کرم،
ترا کرد حق تاجور يا علي.
مَرا کن بحقِ حبيبِ خدا،
بدنيا ؤ دين نامور يا علي.
لقاي تو يکبار بينم اگر،
نهم خاکپايت بسر يا علي.
بنامِ خداوندِ نارو نعيم،
تو قسّام خلدو سقر يا علي.
بمدحِ توئي وارثِ مصطفيٰ،
دهانم شهد پر شکر يا علي.
براهِ هدايت مرا رهنما،
با عزازِ خير البشر يا علي.
برائي تلاشِ معاش الآ کريم،
مگر دان مرا دربدر يا علي.
بهر دوجهان آبرويم به بخش،
چه خواهم ز تو سيم وزر يا علي.
زِ نورِ رخت اي پهرِ سخا،
خجل گشت شمس و قمر يا علي.
بموجب تو اي وليِّ خدا،
برايء محبّان سپر يا علي.
بدستِ تو اي قاتل المشر کين،
نبي داد تيغِ دو سر يا علي.
گلِ کاغذي را دهي رنگ وبو،
تو سازي خذف را گهر يا علي.
مسجل بنامِ تو در هر وغا،
خدا کرد فتح و ظفر يا علي.
درختِ اُميدم کن از لطفِ خويش،
تر و تازه و بارور يا علي.
محمد چو موسيٰ و هارون توئي،
تو مقبول ربّ البشر يا علي.
نه هرگز بجز تو وصيّ رسول،
پسندم نه شعرِ دگر يا علي.
بنامِ تو من کنت يوم الغدير،
بفرمود خير البشر يا علي.
مرا در دو عالم سر افراز کن،
طفيلِ شبير و شبر يا علي.
تو مستغني ام کن ز ابنائلآ جنس،
با کرامِ احدي عشر يا علي.
بنامِ خداوندِ عالم به بخش،
امانَم زهر شور و شر يا علي.
بجز توکه بخشد باين بلآ نوا،
بهر دو جهان کرّ و فر يا علي.
کنم از دل و جان بصدق و صفا،
ثناي تو شام و سحر يا علي.
سرِ موز اَمرت نتا بند سر،
در و دام جنّ و بشر يا علي.
بنزدِ سخن دان معني شناس،
کلا مم بکن معتبر يا علي.
اميرِ جهان ملک سردار خان،
نگهدار در بحر و بر يا علي.
محبّش بود دائما شاد کام،
عدويش بهردم بتر يا علي.
کلامِ غلامِ محمّد ”گدا“
بوصفِ تو شد خوبتر يا علي.

 

 

****

 

غزليات

(8)

سورهِء الحمد الله مطلعِ ديوانِ ما،
سورهِء اِخلاص باشد مقطع عنوانِ ما.
موي تو وليّل رويت و الضحيٰ ابروت نون،
قدّو چشمت الف و عين و نامِ تو قرآنِ ما.
مي طپم چون ماهي بلآ آب درديگِ فراق،
گاهي آبِ وصل زن بر آتشِ تفتانِ ما.
آتشِ تر تابکي در پرده داري ساقيا،
افگن اندر آبِ خشک اين خاطرِ سوزانِ ما.
گر بيادم آرد آن رنگين نگاري مه جبين،
عزتِ ما دولتِ ما طالعِ ما شان ما.
ناصحا تا کئلآ وهي دردِ سيم زين قيل و قال،
يکدمِ حرمت نگيرد جا بگوشِ جانِ ما.
ز آفتابِ محشرم هرگز بناشد خوف و بيم،
چون محمّد هست بيسک شافعِ عصيانِ ما.
بادشاهِ هفت کشور باد يا رب تا بحشر،
صاحبِ جود و کرم ميرِ محمد خانِ ما.
مصرعِ مخفي گواهِ گريه ام باشد ”گدا“،
صد هزاران نوح غرقِ موجهِء طوفانِ ما.

 

(9)

بيا ساقي شرابِ شوق ده در ساغرِ دلها،
که بلآ رهبر بسلآ مشکل بود اِقطاعِ منزلها.
شبِ ديجورمن رنجور دلبر دور بس مشکل،
که گويداز من اين احوال با آن ميرِ مخلصها.
شهيدِ خجرِ عشقت شدم ايسر درِ خوبان،
نگاهي لطف گاهي کن براين غلطان چو بسملها.
نه من تنها شدم در عشقِ تو ديوانه و رسوا،
بسا ديوابها گشتند در عشقِ تو عاقلها.
برو اي ناصحِ نادان! مده دردِ سرم هرگز،
که مستانرا چه پروائي ازين احوالِ باطلها.
سپهرِ سفله برزد شيشہِء عيشم بسنگِ غم،
که مَيسازد بجز مشکل کشا اين حلِّ مشکلها.
”گدا“ گر قرب ميخواهي از و غافل مشويکدم،
متيٰ ما نلق من تهويٰ دع الدّنيا و امهلها.

 

(10)

بيا ساقي بجام افگن شرابِ پر نکالي را،
که تا ازمن بسازد دور اين آشفته حالي را.
بود نسبت غلط با آهوئي چشمت غزالي را،
لطافت بالبِ لعلت کجا بِ زلالي را.
بوصفِ آن سهي بالا بسلآ بالا خيالم شد،
زند ناخن بدل اين مصرعهء ام افرادِ عالي را.
دو چشمِ ابر گريان است هردم از غم هجرت،
بچشمِ من بيا ؤ بين هواي بر شکالي را.
ندارد صاحبِ دنيا به پيشِ اهلِ دين قدرلآ،
که باشيرِ نيستان نيست جرات شير قالي را.
الٰهي تاکه اين گردونِ گردان را بود گردش،
نه بيند آفتابِ روئلآ تو روي زوالي را.
ز شوقِ ديدنِ ابروي تو باشد تهي قالب،
گدائي عاشقِ بيجان نما طاقِ هلالي را.

 

(11)

تا غزالِ چشم يار از دل ربود آرامها،
در دلِ من نيست باک از گردشِ ايّامها.
يکسرِ مو از سرم سودا نگردد برطرف،
تا نيايد در برم آن آفتِ آرامها.
آن ترنجي غبغب از بس دردلم صفرا فزود،
شدد ماغم خشک تر از روغنِ بادامها.
تا خرامِ ناز آن آهو روش را ديده اند،
از دلِ خيلِ غزالان کردرم آرامها.
تابکئلآ مانع شوي از عشقِ آن مهوش مرا،
الآ رقيبِ بد گهر بگذر ازين ابرامها.
چون خدايار است با عبدالحسين خان ازاز،
چون نيابند از درش شاه و گدا اکرامها.
منکه در عشقِ بنان ضرب المثل گرديده ام،
نيست پروا چونکه طشتِ من فتاد از بامها.
اين جوابِ آن غزل عبدالحسين خان کو بگفت،
يافتم از حضرتِ عشق اين قدر اِنعامها.

 

(12)

چون بعيدم من بعيد از آن هلال ابرو نگار،
چون مه نو چون نباشم در جهان زار و نزار.
کثرت اندر وحدت آمد کثرت اندر وحدت است،
راز اين معني بود بر عارفِ حق آشکار.
از جفاي گردشِ گردونِ دون دوجهان نواز،
هچو ابرو برق هستم اشکبارو بيقرار.
در حريمِ دل طلب کن الآ ”گدا“ مطلوبِ خويش،
چون وفي انفسکم آمد در کلامِ کردگار.
صرف کردي عمرِ خود در هرزه گردي الآ ”گدا“،
اين و آن را ترک کن تا تريک يابي درکنار.
از ولائي شاهِ مردان مرد بايد مر مي،
دست زن در دامنِ دستِ اِلٰهي اُستوار.

 

(13)

اي شکر خندهِء تو بر دل ريشم چو نمک،
از دَرت چند کند دور مَرا دورِ فلک.
گر بعشقِ تو رسد برسرِ من تيغِ جفا،
مشکل است از دلِ من حرف وا گردد حک.
گر کشم آه شرر بار سحر گاه ز دل،
چه عجب چرخ زند چرخ صفت چرخِ فلک.
بارک الله که توئي خسروِ خوبانِ جهان،
شهرهِء حسنِ تو بگرفت سما تابه سمک.
يا رسولِ عربي صاحب لولاک توئي،
کافرست آن که کند در شرفِ ذاتِ توشک.
من غلام تو ام اي شافعِ هر شاه و گدا،
خواهه از درگهِ والائي تو هر لحظه کمک.
باليقين محرمِ اسرارِ اِلٰهي تو شوي،
گر تو از لوحهِء دل دور کني نقطهء شک.
اين جواب آن غزلِ عاجز گفت است ”گدا“،
آهِ سوزان زِ دل آندم که فرستم به سمک.
 

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو
ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org