سيڪشن؛  شخصيات

ڪتاب: مير محمد

 معصوم بکري

باب-29

 

صفحو : 34

 

چيزي که گذشتنيست مي برداري

مي بگذاري هر آنچه برداشتنيست

----

نامي تو که کام خواستي، کام کجاست

در گردش روزگار، آرام کجاست

صياد قضا نهاده دامي ز اجل

مرغي، که برون جهد ازين دام، کجاست

----

اوراق فلک، دفتر پارينه ماست

 گنجينهء اسرار ابد، سينهء ماست

راز ازل، اندر دل بي ڪرينهء ماست

نقش دو جهان پرتو آئينهء ماست

----

چون مست، بهر ترانه، ميبايد ساخت

چون طفل، بهر فسانه مي بايد ساخت

از من بشنو نصيحت، اي يار عزيز

شرطست که، با زمانه مي بايد ساخت

----

جانم، دگر امروز شرار افروزست

دل باز، بنالهادي دوزخ سوزست

از چيست که امروز ز دست تو، رميد

صيد دل من، که مرغ دست آموزست

----

غم را، بدلم دوستي جاويد ست

با دوستيش، دلم پر از اميدست

از عشق تو، پاي تا سرم پر مهرست

وز مهر تو، ذره ذره ام خورشيد ست

----

ما آمده بوديم درين باغ بگشت

چون ابر بروي سبزه، چون باد بدشت

چون نرگس پر خمار، ناگاه از خواب

تا چشم کشاديم ز هم ، عمر گذشت

----

چون خاک شود ز غم وجود پاکت

وز حادثه برباد دهد افلاکست

جز سبزه، کسي سر نکشد بر گورت

جز باد، کسي پا ننهد بر خاکت

----

از کردهء معصيت دلم دو نيمست

پر نامه ا بد چو جدول تقويمست

اي واي ! چونامه ام بمحشر آرند

بر دوزخ و بر بهشت آن دم بيمست

----

دل دوست نهاده نام آن دشمن دوست

چون مايل دشمنست، دشمن تر ازوست

آن دوست که من گرفته ام دشمن خوست

دشمن بود آنکس که بود دشمن دوست

----

از وصل تو صد گونه دل من ريشت

و ز هجر تو ام قيامتي در پيشست

دم در کشم و نفس به بيرون نکشم

کز دل تالب هزار دوزخ بيشست(1)

----

غم بر جانم،ز نوغمي آور دست

وز درد متاع عالمي آور دست

ني ني، ز پي هلاک من قاصد هجر

پيچيده بنامه ماتمي آور دست

----

دل از مي عشق، باز قلزم نوشست

وز موج سرشک ديده دريا پوشست

از حيرت آن جمال گفتار چو نوش

گوشست تمام چشم و چشم گوشست

----

بر روي بتان، نگاه از دور خوشست

هر ديدهء که او کجست، بي نور خوشست

هر کس که، بچشم بد بخوبان نگرد

دور از رخ صاحب نظران، کور خوشست

----

چشمم، که بگريه هاي دل، مي خنديد

دامان مثزه بقلزم ديده کشيد

آن جان غم آتشي شادي دشمن

چيزي، که ز گريه ديد، از خنده نديد

----

خواهي که دلت شود بسان خورشيد

آينهء دل پاک کن از بيم و اميد

با آينه يک مو نرسد، سودو زيان

بينندهء آن اگر سياهست و سفيد

----

اي از تو دل مرا تمناي اميد

چشميست مرا از توبه پهناي اميد

صحراي دلم، که از دو عالم بيشست

افتاده درو، اميد بالاي اميد

----

چون داغ، دهان بي زبان بايد بود

چون نعل، زبان بي دهان بايد بود

با اين دهن و زبان، که گفتم همه عمر

از درد دل خود، بفغان بايد بود

----

هر گه که غمت، بجان من آميزد

دوزخ ز شرار نفسم بگريزد

چون توسن ناله ام، شود گرم عنان

از دل، همه گرد آتشين بر خيزد

----

عشقت نه متاع هر خريدار بود

اورا دو جهان بهاي يک تار بود

----

گل نيست، که در کوچه و بازار بود

يا مشک ، که در دکان عطار بود (1)

----

از جان، غمت اي دوست ! نهان خواهم کرد

لب بسته، ز درد تو فغان خواهم کرد

صد جان بهوس گرد سرم خواهد گشت

اين کار که امروز بجان خواهم کرد

----

تير مثزه را چو غمزه، پيکان گردد

صد جان بهوس آيد و قربان گردد

چون تيغ کشي، ز بيم خوي تو، اجل

در قالب کشتهء تو، پنهان گردد

----

بيچاره کسي، که از ره بخت افتد

سهلست کسي، که از سر تخت افتد

کاري نکني، که از نظرها افتي

افتاد هرانکه از نظر سخت افتد

----

پيوسته دو ديده لاله گون مي آيد

دل نيز چو ديده غرق خون مي آيد

وارستگيي گرت بعالم هوسست

ديوانگيي به از جنون مي آيد

----

جو ياي جمالش، ارچه بسيار بود

هر ديده، نه لايق رخ يار بود

هر کفر، نه اندر خور زنار بود

هر سر، نه سزاوار سر دار بود

----

روزي که دلم ز دهر نوميد شود

جان باز بسر منزل جاويد شود

ذرات وجودم که بمهرت شده خاک

کمتر ذره ازو چو خورشيد شود

----

مهر تو نه آن مهر که، از جان خيزد

نقش تو نه آن نقش که، از دل برود

از دل عجب ار صورت قاتل برود

کي ز آئينه نقش در مقابل برود

----

آنکس که بمنتهاي وادي نرسد

نا يافته رنج و غم بشادي نرسد

در دهر بدان که، رامراد يست مراد

چيزي بجهان بنا مرادي نرسد

----

گر دل، ز غم عشق، بگفتار افتد

آفاق ز گفته ام، بزنهار افتد

رمزي اگر از عشق تو بر لب رانم

سر ازل و ابد ببازار افتد

----

چون داغ ز ديده خونچکان بايد بود

لب بسته ز درد در فغان بايد بود

چون غنچه بخندهء نهان بايد بود

خاموش چو گل بصد زبان بايد بود

----

عاشق ز فراق يار در جوش شود

يابد چو وصالش، همه تن گوش شود

دريا که بود هميشه در جوش و خروش

چون سوي محيط رفت خاموش شود

----

نامي زچه اسرار تو پنهان باشد

بر سر تو ظاهر تو عنوان باشد

چون شيشه شو از صافدلي، پاک ضمير

تا، ظاهر و باطن تو يکسان باشد

----

هر دم، الم از درد، بجان ميدزدم

صد نشتر شعله از فعان ميدزدم

غم مي مکم، ايدوست ! ز سبابهء آه

از ناله بدل زخم سنان ميدزدم

----

اي تازه و تر شگفته، مانندهء گل

بنگر، سوي اوراق پرگندهء گل

ايام بقاي زندگاني، بمثل

چون گريه شبمست وچون خندهء گل

----

نامي چه شد ار تو تختگاهي کردي

در قصر زراندود پناهي کردي

خوبيء جهان ، بصورت آئينه دان

انگار درو تم هم نگاهي کردي

----

نامي بقضا رو بتمنا ميرو

ره جانب آرزو چليپا ميرو

پشتت باميد داد، پهلو بمراد

رو تافته از خود بپس پا ميرو

----

اي آنکه، بر آن رخت نظر مي بايد

چشم تو و راي چشم سر مي بايد

خواهي که ز عشوه هاش غافل نشوي

در چشم دلت چشم دگر مي بايد

----

آنرا که، بمعشوق نظر مي بايد

در هر نظرش، چشم دگر مي بايد

نظاره آن جمال، آسان نبود

در هر سر مو، هزار سر مي بايد

----

آنرا که، مغمزه اش نظر مي بايد

در خورد نظاره اش جگر مي بايد

آسان نبود نظر، سوي غمزهء دوست

يک ديده وصد هزار سر مي بايد

----

عشقت، چو بسينه آتش افگن، گردد

چون سنگ تن از سوختن من گردد

دل سخت شد، از بس که تن از عشق گداخت

هر گه که گداخت، سنگ آهن گردد

----

تاکي، ز ستمهاي تو، اي رشک بهار

تاچند، زبي مهريت، اي لاله عذار

از آه نم دستهء سنبل بر سر

وز ناله نهم شاخ گل بر دستار

----

خواهي که شوي بهر ور از عالم جان

دمسازي کن، بگريه و آه و فغان

چون شمع، بگريه باش بي منت چشم

چون ني، همه ناله باش بي کام و زبان

----

اي درد ! ترا بجان من کار دراز

غمهاي ترا، بر دلم آزار دراز

وصل تو، چو عمر صبح، بسيار اندک

هجر تو ، چو روزگار، بسيار دراز

----

هر چند که، بيتو ميکشم از دل، آه

فرياد که، يکره نکند بر لب راه

افتاد باه دلم از بس که گره

آه دل من ازل بر آمد کوتاه

----

پيچيده بسينه ام، نفس مي گردد

چون مرغ اسير، در قفس مي گردد

زانگونه ضعيفم که، اگر آه کشم

بر لب نرسيده، باز پس مي گردد

----

آهم همه نقد دل بصحرا داده

چشمم ز جگر مايه بدريا داده

خسران زده يي چون من، کجا خواهد بود

هم مايه و هم سود، بيغما داده

----

اي رويء تو،چون مهر فلک ، عالمسوز

خندان ز رخت جمال عيد و نوروز

چون هست رخ تو، در جهان بزم افروز

گو دور شو از ميان چراغ شب و روز

----

گر باغم تو، دسترس داشتمي

غم داشتمي تا نفسي داشتمي

غمخواري من، اگر غمت ميکردي

من نيز چو ديگران کسي داشتمي

----

جانيست چو شعله ام در آتش جاني

بر آتشم آه ميکند داماني

آن نيست که آتشم دگر بنشيد

گر زانکه در آب کوثرم بنشاني

----

دريا موجم ز ابر يارانيء خويش

درزخ فوجم، ز آه طوفاني خويش

بر عارض مهر همچو مه نيل کشم

گر آه کشم ز سوز پنهاني خويش

----

اي عشق، نه آتشي بلاي دگري

گه دردي و گه درد دلم را اثري

گر آه هميکشم ، تو يي در دل آه

ور ناله هميکنم، تو در ناله دري

----

در عشق بسوز، اگر تو يي صاحب حال

از آتش عشق، عاشقانراست کمال

پروانه رسد بشمع پايش سوزد

پروانهء ماراست ز آتش پر و بال

----

من بيتو، ز آتش هوس، مي ميرم

چون مرغ اسير، در قفس مي ميرم

چون آتش کاروان، که در پس مانده

نه مردم نه زنده هر نفس مي ميرم

----

افگند ز پا هجر بلا انگيزم

چون پاي ندارم، بکجا بگريزم

ان ضعف چنان شدم، که آويزم دست

در دامن ناله وز جا برخيزم

----

ما دست، ز دامن هوس، وا زده ايم

صد لطمهء طعن، بر تمنا زده ايم

خاشاک تمنا، همه جمع آورده

آتش بمتاع آرزوها زده ايم

----

از ياد تو، خويش را فراموش کنم

خود حرف غمت گويم و خود گوش کنم

ترسم که، جهان ز درد آزرده شود

لب بندم و نالهاي خاموش کنم


(1)  مخزن الغرائب.

(1)  مخزن الغرائب.

نئون صفحو -- ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو --گذريل صفحو

ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20

21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45  46 47 48 49 50

هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org