سيڪشن؛  لوڪ ادب

ڪتاب: ڪلياتِ دلگير

فارسي حصو

صفحو : 14

لله الحمد هر آن وقت که خاطر ميخو است

آمد آخر ز پس پرده تقرير پديد

ناسيه موصوف باد

ذات خجسته صفات ....... بحصول مطالب عاليه ووصول مقاصد

تسليماتيکه از فوائح روائح آن رياص بهار مخالصت در ارتياح آيد واز نسائم شمائس ازهار اَغصان مصادقت را اهتزاز روي نمايد، بمقر گرامي ومجلس سامي مبلغ نموده بمدعا ميگرايد که الحمدلله والمنه که درين اوقات مقرون بخير وبرکات که خوش نشينان عرصه عالم در بزم ”قل بفضل الله وبرحمته فبذالک فليفرحوا“ آغاز خوشنوائي نموده وزمينيان در طرب خانه ”يومئذ يفرح المؤمنون بنصر الله“ بنياد شيرين ادائي ساخته اند از امداد الطافات ازلي وتوفيقات لم يزلي آفتاب حصول مرادات ما از مشارق لطائف رباني طلوع فرموده ونير وصولي متمنيات ما از مطالع عواطف سبحاني جلوه گر گرديده.

اعني انعقاد محفل کدخدائي برخورداران هر يک ميان سيد ملوک شاه وميان سيد محمد عالم شاه وميان سيد قنبر علي شاه وميان سيد ويدل شاه طال عمرهم به منهاج ذيل حسن تصمم وزيب تقرر پذيرفته چونکه درين محفل مينو سواد اسباب مسرت مهيا وموفا ورحيق عشرت مهنا ومصفا ميباشد اما اتمام اين سرور واکمال ذوق حضور بر ورود مسعود جمله اعزا واخلاق موقوف است. بنا بر آن مکلف ومصدع ميباشيم که مهرباني فرموده بر ميعاد مرقومه دعوت شادي قبول فرموده اين مجلس را بنور حضور خود، گلشن وديده انتظار ما را بحضور موفور السرور خويش روشن فرمايند که بعيد از مراسم عنايت نخواهد بود.

بياکه بي رخت اي مه تهي ست منزل ما

چراغ وشمع نبخشد فروغ محفل ما

زياده مطالب جاوداني ومآرب دو جهاني بتائيدات رباني وتوفيقات واهب الصور والمعاني محصل وميسر باد، بالنون والصاد، والسلام بالوف الاحترام.

الداعي

سيد حاجي عبدالحکيم شاه

 

 

دلگير کار دبيري هم ميکرد وچند حضرات متمول که يا نمتيوانستد بفارسي بنويسند يا از جهت کم فرصتي کارنامه ها را به او ميسپرد ند وبعوض اين دماغ سوزي وخامه فرسائي چيزي از ايشان حاصل ميکرد. باوجود کوشش وسعي فراوان براي رفع مشکلات مالي شاعر ما چون آباءُ واجداد خود از چنگ هولنات افلاس نميتوانست رهائي بيابد همواره مقروض وتنگدست ميزيست- وبيشتر قصائدش برين دلالت ميکند- ما چند شعرش را پيش ميکنيم که به رئيس قريه تکر حاجي سيد عبدالحکيم نوشته ودرين از تنگدستي خويش حکايت واز بي توجهي رئيس شکايت ميکند:

شهنشاها ملکا، داد گسترا، شاها!

زهي ز خوان نوالت نواله عمان

بحضرت تو حديث وگذارشيت مرا

عيان بگويم گر باشدم مجال بيان

روا بود که بحال تباه وجان ملول

هميسه بار جهان ميکشم بپشت کمان

ز لطف وبذل تو خلق آنقدر منافع يافت

که شرح آن نشود از تصرف اذهان

اگر که در حق من شه عنايتي دارد

بذره نشود آفتاب را نقصان

يا در اشعار ديگر ميگويد:

دل مرا که بجز درد وغم کلامش نيست

بغير بندگي شاه هيچ کامش نيست

بساکنان درش عرض حال ميباشد

بحکم آنکه چنين عقل اهتمامش نيست

بخاک پاي تو کآنست کحل ديده من

که هيچگاه ز حکم تو انهزامش نيست

ولي چه سود که از روزگار ناهموار

فراز سفره مطعوم صبح وشامش نيست

موسم سرما آمده است شاعر مفلس وتنگدست ما هيچ پارچه اي ندارد که از حمله سرما مصئون بماند ناچار به پير عبدالستار سرهندي براي چادر پشمينه گذارشي ميکند:

پير عبدالستار عاليجاه

آنکه در بذل پنجه بکشود ست

من ندانم که در چنين احوال

کرمت پرسشي نه نمودست

خواجه گر نيست واقف حالم

اين هم از نقص بخت من بودست

نيک داني که موسم سرما

بر تنم هيچگه نبخشودست

آنچنان اوفتاد لرزه به تن

گوئيا رعشه روي بنمودست

يک پڻوئي[1] ز تو ميخواهم

که سراسر به پشم اندودست

باشد آن نو وگرچه پارينه

بهر من هر دو نعمتي بودست

زود ده کاندرين هوس ”دلگير“

مدتي شد که باد پيمودست

دلگير پسر جوان دوازده ساله بنام غلام فاروق داشت با اخلاق پسنديده آراسته واز علوم متداوله عصر خويش بهره ور که بدون هيچ بيماري مهلک جان بجان آفرين سپرد پدر پيرسن را رنجور ساخت. بعد از رحلت پسر دلگير بيش از پيش مغموم ومحزون شد واز زندگي بي مزه خود بيزار گشت. چهار ماه از وفات غلام فاروق نگذشته بود که در سال ١٣٥٣ هجري قمري روزي قي کرد وپيش ازانکه طبيبي برسد روحش از قفس عنصري پرواز کرد وشاعر ما از ظلم وتعدي وبي قدري جهان فنا پذير خلاصي يافت.

شعر دلگير

چنانکه ذکر کرديم تکر مسکن شعراي بزرگ سند بود که چند شاعر از آنها بفارسي شعر هم ميسرودند خصوصاً علامه اسدالله فدا وخواجه محمد حسين جان سرهندي. دلگير از هر دو شاعر کوچک بود واز ايشان استفاده هم کرده بود ولي يا ايشان مشاعره هم ميکرد. ما سه غزل از هر سه شاعر داريم که در تتبع غزل سعدي:

معلمت همه شوخي ودلبري آموخت

جفا وناز وعتاب وستمگري آموخت

نوشتند. هر سه غزل را براي مقايسه وفهميدن سبک هر يک از شاعر براي خوانندگان گرامي پيش ميکنيم:

علامه فدا گويد:

ز طيبه نفحه تو گل معطري آموخت

ز نور طلعت تو خور منوري آموخت

ز نوش لعلت گلقند شکري آموخت

ز نيش زلفت ثعبان ازدري آموخت

ازان زمان که جدا گشتئه ز ما صنما!

ز سوزهاي دلم عود مجمري آموخت

چه غم ز هول طپش قلب وخفقئه کبدي

چو زلف يار شمامات عنبري آموخت

ز سر بپا همه مطبوع خلق وخلق آمد

جز اينکه با من آئين ستمگري آموخت

بکش نقاب که خوبان کشيده صف به صف اند

بيا که غمزه تو طرح صفدري آموخت

رخت چو مهر اگر مهر سرو قد بودي

قد تو سرو اگر سرو دلبري آموخت

چو وصف زلف و رخ تست والضحيٰ والليل

دلم وظيفئه قرآن به ازبري[2] آموخت

ميان موي وميان تو فرق بس مشکل

در اين دقيقه گهر سنج ششدري آموخت

بلاغتي که به نظم جناب ’سرهندي‘ ست

براعتي که ’فدا‘ در سخنوري آموخت

نه در کلام معجز نظام ’خاقاني‘ ست

نه در مقاله ’سعدي‘ نه ’انوري‘آموخت

خواجه سرهندي ميفرمايد:

ز طعم نوش لبت قند شکري آموخت

ز بوي سنبل تو گل معطري آموخت

طرب ز جلوه تو باده سرور کشيد

فرخ ز خنده تو روح پروري آموخت

بهار از گل روي تو صد چمن آراست

بهشت از بر حسن تو نوبري آموخت

ز چشم فتنه بدوش تو ناتوان نرگس

کتاب سحر وفسون خواند وعبهري آموخت

متاع ناز واداي ترا به نقد روان

خريدن از دل عشاق مشتري آموخت

دلم چو طره شمشاد صد شکن دارد

چرا که از قد تو سرو سروري آموخت

شمايل تو صبا برد چون به جابلقا

طپيد حور، عجل شد ملک، پري آموخت

اگر تباهي صاحبدلان مقدر نيست

قضا چرا بتو اين ناز پروري آموخت

هزار شکر که بر گردن بلوريت

دو دستم از خم زلف تو چندري آموخت

فغان ز جور رقيبان که تير غمزه او

بوقت صلح بمن جنگ زرگري آموخت

چه نسبت ست به من اهل سند را که مرا

کراهتي ست ز طرزي که ’انوري‘آموخت

خبر دهيد بصاحبدلان که ’سرهندي‘

بطرز خاص ز ’سعدي‘ سخنوري آموخت

دلگير گويد:

نگار من چوره ورسم دلبري آموخت

به دلفريبي من شيوه پري آموخت

بيار باده که از تازگي فصل بهار

اياغ لاله به گلزار ساغري آموخت

ز تنگناي جفا کي کشادگي يابد

کسي که بر در کويش مجاوري آموخت

به آه سرد محال ست مهربان شدنش

چو بهر چاک دل من ستمگري آموخت

بيک کرشمه ربوده هزار دل ايواي!

نشان تير نظر طرفه ماهري آموخت

نشاط بستر راحت بخواب خواهد ديد

سري که در سر عشقش قلندري آموخت

کنون که چاک گريبان گذشت از دامن

چه سود زانکه دلش روح پروري آموخت

وفا بوعده نکردن خلاف مرد ميست

فغان که يار من آئين کافري آموخت

رخي که پرده صبرم دريد وچاک نمود

به التيام دل من رفوگري آموخت

ز حسن عالم سوزش، جنون عشق مرا

مثال بلبل عنوان بي پري آموخت

چسان بلند نه گردد حديث من ’هارون‘

چو طبع من همه طرز سخنوري آموخت

سرهندي ودلگير بر مکر وفريب ورياکاري يکي از شيخ طريقت عصر خويش دو نظم نوشته که هر دو بر يک وزن وقافيه است وخيالي رسا وداراي تنقيد وطنز ميباشد اينجا نقل ميکنيم:

سرهندي فرموده:

اين نام وننگ وکبر ومني، کنيت ولقب

اين رنگ وريو وفخر وخودي نخوت وفسوس

اين وعظ وپن وخدعه وطامات واسم ورسم

اين هاي وهوي ومکر وريا، قومهء وجلوس

رندان پاکباز نگيرند بيک پشيز

مستان پارسا نستانند به دو فلوس

عالم زصيت زهد وورع کرد پر صماخ

از نور علم وفضل درونت تهي چو کوس

در صحدم اذان وسحر خيزي وسپاس

در بامداد اکل نجاسات چون خروس

از حرص وآز بهر کنار قبول خلق

صد نقش دلفريب برخ بسته چون عروس

من زشت ميستايمت اي پير بي صفا

لافي بخويشتن که منم پور فيلقوس

خر مهره در متاع وزني دم ز کهربا

انگوزه در جوال وبري نام سندروس

نفس از حماي آز به مغزت دمد نفوخ

ديو از تپ هوا به مشامت کند عطوس

خواهي کند خلق نمازت به هند وچين

خواهي برند خلق سجدت بروم وروس

اي ظاهر تو تازه چو پر بار وبر درخت

اي باطل تو خشک وسيه همچو آبنوس

آب بقا مخواه ازين جلوه سراب

دين خدا مجوي ازين ملت مجوس

’سرهندي‘ از دغا ودغل کرده سينه پاک

آنگه نموده بر در ميخانه خاکبوس

دلگير گويد:

پاي از گليم خويش تو هرگز مکش دراز

تا چند بانک بيهوده چون مادهء خروس

اين عشوه سازي که بمردم نموده

هشدار تا تلف نه کني آب بر فسوس

در وقت صيد لابه نمائي چو گربه اي

هنگام وعظ ناله کي همچو ناي کوس

عالم بدين خيال که شيخ طريقتي

تو از علو دم زني از تخمزار روس

اوقات عمر صرف نمودي بجمع زر

آري بمکر خويش ز پشت سمک فلوس

ظاهر کني به وقت نمايش که گندم ست

هنگام بيع پيس کني تودهء سبوس

گيرم اگر بمنصب اعزاز فايزي

وآيند مردمان بدرت بهر خاکبوس

اي باطن تو پر ز اراجيف دنيوي

وي ظاهر تو رسک سخن آواران طوس

متاسفانه بيشتر آثار دلگير از بين رفته وفقط چند مرثيه وقطعه تاريخ وقصيده وغزل داريم که ازان تا اندازه سبک شعرش را ميتوانيم بفهميم. در اکثر قصائد سبک متقدمين شعراي فارسي زبان در نظر داشته ولوازمات قصيده چون نسيب وگريز ومديحه را بکار برده است. بيشتر نسيبها که نوشته خيلي نغز وغرا است ودر برخي مناظر دلفريب بهار را ذکر کرده. اوزان کوچک هم بکار برده است که از حيث سادگي ورواني خيلي متين ونغز است.

تشبيب قصيده اي که بر ولادت پسر شيخ غلام محمد علي پوري نوشته که در آن منظر قشنگ وخوبي بهار واثر آن بر باده نوشان بيان ميکند پيش ميکنيم:

نسيم صبح در بستان عالم - سحر گه مزده تهنيتي داد

صبا از لاله وگل عطر بيزي - براي لاله رويان کرد ايجاد

گسسته در چمن شيرازه نسرين - فشانده عنبر تر جعد شمشاد

گل اندر جلوه گاه خوش زباني - حديث از مطرب ومي کرد بنياد

عروسان بهاري پرنيان پوش - ز جام ارغواني مست ودلشاد

قدح در دست مستان بر لب جو - کف ساقي ز بخشش ابر جواد

بنفشه بر کنار جويباران - چو خطي بر لب خوبان نوشاد

قد سرو سهي در طرف بستان - دهد از قامت شيرين لبان ياد

رخ گل را که عکس روي يار است - صبا خواند بحرز جانش اوراد

پريشاني ز دلها رخت بسته - سرور شادماني بار بکشاد

اشعار از قصيدهء که بر موقع ختنه صاحبزادگان پير اسماعيل جان نوشته در آن صنعت ترصيع هم بکار برده:

سال وماه وروز را تا کرد خلقت کردگار

سال وماه وروز زين به کس نديد از روزگار

سال گر ز امساله به نبود عجب نبود که هست

هم دراو نعمت فراون هم دراو خرم بهار

شکر حق را در چنين سالي مبارک از بود

در سر هر مو زبان ودر هر زبان نطقي هزار

سال چندين بايد اکنون کز بي ماهي چنان

وصف روزي اينچنين را سر کنم بي اختيار

اين همان روزي که تصويرش نگنجد در ضمير

اين همان روزي که توصيفش نيايد در شمار

اين همان روزي کزو هستي بدولت بهره مند

اين همان روزي کزو گيتي بفيضي اميدوار

اين همان روزي بود کز ساغر لبريز فيض

گشته هرجا هوشياري مست ومستي هوشيار

اين همان روزي که گرديد اندرو از فضل حق

کز عطاي لطف وي گشتي سراسر کامياب

دلگير قصيدهء نوشت که يکي از بهترين قصايد شعراي سند بايد شمرد چه از حيث رواني وسلاست وتشبيهات قشنگ ومحاورات دلپذير وچه از حيث پختگي وحسن معاني والفاظ سبک قصيده مشهور ”داغگاه“ فرخي را در نظر داشته است. ما ازان تشبيب وگريز گاه وچند شعر از مديحه پيش ميکنيم. اين قصيده شايد براي مير رياست خيرپور (سندهه) نوشته است چه از قرائن معلوم ميشود که براي بادشاهي نوشته است ودر سند فقط يک رياست خيرپور بوده وبس:

صبحدم چون ز دشه انجم علم بر کوهسار

گشت دامان زمين روشن چو صحن لاله زار

زال گردون کرد تازه عهد ايام شباب

دختر پيرانه سر پيچيد از باد بهار

هر طرف باد بهاري کرد در صحن چمن

نورسان غنچه را سر سبز چون عذرا عذار

چشم نرگس را تو گفتي گشت چون خوبان عيان

غمزهء عالم فريب وعشوهء مردم شکار

سبزه ميمالد حنا بر دست وپاي نارون

غنچه ميخواند ثنا از صنعت پروردگار

بلبل دستانسراي وقمري آهنگ ساز

لحن داؤدي کشيدند از فراز شاخسار

يا دم روح القدس آمد ز بالاي سما

يا رسيد انفاس عيسيٰ بر بساط مرغزار

يا غزال چين مگر گم کرده راه ملک خويد

يا مگر حور بهشتي کرد در گلشن گذار

ساقيء مجلس گرفته روح پرور راح را

بي طلب داده بهر کس از يمين واز يسار

طرهء سنبل مگر آراست مشاط نسيم

 زان سب گرديد چون جعد عروسان تآبدار

عارض گلرنگ نسرين از نم شبنم شده

گاه چون درج عقيق وگه چون در شاهوار

ابر چون دست سماح شاه شاهان ميکند

بر حريم روي عالم عقد گوهر را نثار

آن ملک قدر يکه آرد چرخ اظلس از بهشت

زلف حور العين را بر در گهش جا روب دار

آنکه از اوج علوش مهر رخشان کو کبيست

وآنکه از بخشش کند آباي علوي افتخار

گاه لطف وجود او شد بينوا گنجور در

گاه سهم خشم او شد پيکر دشمن نزار

ابر ميگريد چومي بيند عطاي عام او

چرخ ميلرزد چو بيند خنجر ضيغم شکار

چرخ پيش همت چون دره پيش آفتاب

ابر پيش رافتت چون قطره پش جويبار

جان من از زخم پيکان تعب پر خون شده

آه! ميگردد زمانه بر سرمن خصم وار

هر سر مويم کشيده بر سرم تير جفا

هر رگ جانم شده بهرم چو تيغ آبدار

آتش حرمان نهان در سينه ميدارم ولي

آه شبگيرم بر آرد دود از شبهاي تار

چند سوزم از تف نيران غم هر روز وشب

چند دوزم در دل خود خارهاي افتقار

آفتاب عظمتي تو بر سيه بختان بتاب

فيض بخش عالمي محتاج را حاجت برآر!

چونکه از تطويل اي ’هارون!‘ بهتر خامشي

بر دعاي شه سخن را مينمايم اختصار

مرحوم محمد اسماعيل جان ’روشن‘ سرهندي که از اجل علماي عصر خويش وشاعر زبردست بود وشاگرد دلگير هم بود بر وفات دلگير قطعه تاريخي سرورده که عيناً اينجا نقل ميکنيم. آقاي روشن همه کمالات که دلگير داشت درين تاريخ درج نموده است:

فغان که ميرسد اکنون بگوشم از هر جا

عزا وشيون و آه وفغان و واويلا

فلاخن فلک افگند اين چه سنگ ستم

کمان دهر در انداخت اين چه تير جفا

ز قلب عالم برخاست ناله وافغان

ز چشم مردم افتاد اشک ابر آسا

درين بهار پس از هر بهار هست خزان

درين ديار پس از هر نشاط هست عنا

اگر عمارت مقصد به چرخ افرازي

به سيل حادثه اش دهر افگند از پا

اگر نهال اميدي بدل تو بنشاني

زمانه اره نمايد همان درخت آنجا

دريغ ودرد که استاد مهربان من

به بست رخت ز دارالفنا به دار بقا

جناب حافظ هارون صدر مجلس فضل

گل حديقئه دانش، مه سپهر ذکا

به ذهن هندسه خوان وبه فهم حکمت دان

به عقل پير به دل نوجوان، به طبع رسا

چنان رفيع خيالي که در معارج نظم

گذشت پايئه اشعارش از سر شعريٰ

نظر به شعر خوشش نظم شاعران جهان

همان مقابلهء قطره ايست با دريا

به بحر نثر چنان بود فکر او غواص

که ميکشيد به يک غوطه صد در يکتا

به خط خوب ز امثال آن چنان فائق

که کس نه پخت خيال سويتش اصلا

کنون چو خرمن اميدهاي احبابش

بکم ايزد يکسر بسوخت برق بلا

چه فائده که کنم شکوه هاي گردش دهر

چه عائده که کنم نالها ز دور سما

همين خوش است که تسليم را کنم شيوه

همين به است که در حق او کنيم دعا

بحق پاک رسول تو يا خداي جهان

به حق آله الاخيار ودينه الاعليٰ

بحق سبع مثاني واسم اعظم تو

بحق آيهء کرسي وسوره طٰهٰ

وسيع کن ز ره لطف وجود مرقد او

رفيع ساز به خلدش تو منزل وماويٰ

به کلک عفو قلم کش به سيئات او

قبول کن حسناتش به محض لطف وعطا

به سال رحلت او روشن از تحسر گفت

وحيد عالم رفت از معاشر فضلا

169                    ١٥١٢

١٥٢٢-١٦٩=١٣٥٣ھ

نگارنده هر چه تمام تر کوشش نمود که آثار دلگير را گرد آورد وبه هرچه دست يافتم درين نسخه پيش کرده ام- درين ديباچه مختصر سعي کرده ام که سبک شاعر را پيش کنم واز خوانندگان محترم چشم دارم که با اشتباه وفرو گذاشتي که برخورند بنده را عفو فرمايند.

بنده

بيخود حسيني

دانشگاه سند، آوريل 1963 ميلادي


 

 

 

 

قطعات تاريخ   

قصائد                 

غزليات

منقبت در شان حضرت علي        

متفرقات                             


 

 

 

هزاران شکر از فضل وعطاي خالق گيهان

که داند حالت مخلوق وبخشد روح در ابدان

........ آنکه هست از دودهء عظمت

فروغ چشم دولت دين، جمال ملت وايمان

شده از پرتو رويش عروس ملک را زيور

کشيده جود واحسانش کفي چون چشمهء حيوان

عطا گرديد فرزندي گرامي گوهري والا

چو خور بر آسمان مهتري رخشنده وتابان

نهم تاريخ از ماه ربيع الآخرين بود

که پاي خويشتن بنهاد اندر عالم امکان

بود تا بر فلک رخشنده خورشيد جهان افروز

بگردد تا به وقت خود هماره گنبد گردان

قرينش باد بخت ونصرت واقبال وفيروزي

نصيبش باد علم وعقل وفهم وعمر جاويدان

سروش عالم غيبي بروي اهتزازم گفت

فروغ دل سن ميلاد آن فرزند حرز جان

١٣٢٠


 

 

 

 

تاريخ ولادت پسر شيخ غلام محمد

 

بحمد لله که کارم خوشتر افتاد

غم ومحنت ز عالم گشت برباد

نسيم صبح در بستان عالم

سهر گه مزده تهنيتي داد

صبا از لاله وگل عطر بيزي

براي لاله رويان کرد ايجاد

گسسته در چمن شيرازه نسرين

فشانده عنبر تر جعد شمشاد

گل اندر جلوه گاه خوش زباني

حديث از مطرب ومي کرد بنياد

عروسان بهاري پرنيان پوش

ز جام ارغواني مست ودلشاد

قدح در دست مستان بر لب جو

کف ساقي ز بخشش ابر جواد

بنفشه بر کنار جويباران

چو خطي بر لب خوبان نوشاد

قد سرو سهي در طرف بستان

دهد از قامت شيرين لبان ياد

رخ گل را که عکس روي يار است

صبا خواند بحرز جانش اوراد

پريشاني ز دلها رخت بسته

سرور شادماني بار بکشاد

درين آوان علي الرغم زمانه

چو گلزار مسرت گشت آباد

شگفت از گلبن شادي گل تر

بفضل خالق ارواح واجساد

به شيخي که محمد را غلام است

غياث ملت ودين صاحب داد

عطا شد ارجمندي راحت جان

وجودش صدمهء آفت مبيناد

دل احباب مسرور از قدومش

خليده خار غم در چشم حساد

به برج سروري تابنده اختر

به باغ مهتري چون سرو آزاد

چراغ خاندان قدر وتمکين

خلاصه دودمان عز وارشاد

خداوند بحق شاه لولاک

بحق مرتضا وآل امجاد

بود سر سبز در گلزار عالم

حيات جاوداني حاصلش باد

ز لعب چرغ وازيون باد مامون

درين خاکي طلسم سست بنياد

کنون از بهر آن فرزند اکرم

بيا دلگير بر خوان سال ميلاد

سن توليد او با روز هجرت

بگو دائم بزير ظل حق باد

١٣١٩

٢

١٣٢١


 

 

 

تاريخ رحلت فضل علي

 

آه کاندر عالم کون وفساد

از حوادث سيل هجران اوفتاد

ديدهء اهل جهان غمناک شد

اضطرار دل نموده ازدياد

سبزهء اميد وگلهاي طرب

صرصر محنت همه برباد داد

ظلمت شام فراق دوستان

صه عشرت را نموده خيرباد

ريخت خون دل ز چشم همگنان

رفت ناگه گلبن باغ مراد

شمس طالع را رسيده احتراق

چشم عالم بعد ازين روشن مباد

شاخ گل تازه شکست از باغ دل

نشتر فرقت رگ عالم کشاد

چرخ نيلي رنگ را نيرنگ بين

برد رستاخيز اين ماتم ز ياد

قدسيان را آستين بر چشم شد روان

زين تغاين تا دم يوم المعاد

هر مزه را زين مصيبت شد روان

موجزن سيلاب خون از اشتداد

ايکه مغروري بجمع مال وزر

شرم بادت شرم زين بست وکشاد

چند باشي بيخبر از کار خود

چند داري حرص بر حسن جماد

ميوهء مقصود نايد زين درخت

جز غم دل حسرت قلب وفواد

اي بغفلت خفته زير دام دهر

چند مي خسپي تو شام وبامداد

پنبهء غفلت برون آر از صماخ

چشم حيرت بر کشا زين اعتياد

عهد ياران قديمت شد ز دل

عبرتي گير از زمان هود وعاد

دام دد را دام ميسازي وباز

دام تست اين گنبد سبع الشداد

گرگ مردم خوار گشته است اين رمان

نيک بنگر گر نه داري اعتقاد

کل نفس را تو نشنيدي مگر

زانکه افتادي به بند بوم وزاد

سوي ملک بي نيازي ره بپرس

چند پوئي در ره بغض وعناد

گر بقوت بر تر از اسکندري

وربه نخوت همسر کسريٰ قباد

ناگزير از مرحل دنيا روي

عاقبت خواهي شدن همچو رماد

بين که رحلت کرد زين دار الفنا

گلبن باغ کمالات وسداد

نير برج عطا ؤ مکرمت

صاحب فضل وکرم والا نزاد

غارس اشجار اخلاص وهدا

نخلبند آبسال اتحاد

شارق چرخ فضائل بيمثال

رايق ينبوع علم وعقل وداد

قدوهء اهل کرم ’فضل علي‘

کاندرين عالم عديل او نزاد

چون شنيد از ملهم غيبي ندا

شد حريم حضرت رب العباد

باد ابر رحمت وغفران مدام

بر روان پاڪ او بالنون وصاد

خامهء هارون بهر سال او

زد رقم: فضل علي مرحوم باد

                                ١٣٢١


 

 

تاريخ ولادت سيد ملوک شاه پسر عبدالحکيم شاه تکرائي

 

هزار شکر که از لطف قادر سبحان

ز چرخ عز وعلا بدر يمن شد تابان

نسيم فضل الٰهي وزيد بر عالم

بديع نيست که گردد جهان به امن وامان

طلوع کرد بتائيد حق ز برج کمال

مه خجسته رخ واختري مبارک جان

ازين نهال شرف تازه گشت گلشن دين

چنانکه تازه شود جان ز چشمهء حيوان

گلي شگفت که امروز تا ز روز ازل

نه گوش دهر شنيده نه ديد چشم جهان

ز عرش تا به ثري ميکند در ايثار

مکونات زمان از سرور نقد روان

بين که از عدم آباد آمده بوجود

جمال لطف مجسم، خلاصه گيهان

به نصف ماه محرم شد از ولادت او

طراوت گل رويش بهار عالم جان

کشاد از پي شکرش زبان نساؤ رجال

به بست از پي حکمش ميان زمين وزمان

شگفت غنچهء اميد اهل عالم را

گرفت رونق گلزار ملت وايمان

ز نور منظر او زنده گشت جان پدر

ز تاب روپش مستطهر اند پير وجوان

جهان واهل جهان رفت بهر تمنيتش

به پيش والد او کوست حامي دوران

بهار گلشن اسلام ”شاه عبدالحکيم“

که دست بخشش دائم بود گهر افشان

سر صدور جهان، شمع محفل عزت

گل حديقهء اقبال، ثاني سلمان

کفش بوقت سماحت بريخت آب بهار

دلش بگاه سخاوت فگند خاک به کان

وجود او وطن جان عارفان خداست

بدو گرائي که حب الوطن من الايمان

زهي مباديء خشم تو مقطع الاعمار

شهي مساحت کلک تو منبع الاحسان

لطائف کرمت در مزاج اهل هنر

همان کند که نم اندر معاطف اغصان

ز هيبت تو شده انقطاع حبل وريد

ز اصطناع تو آمد مظلهء احسان

چو دست فکر بمدحت نميرسد بهتر

دعاي حضرت جويم ز خالق الانسان

هميشه تازه دم باد صبح ولطف بهار

برو کشد گل ونسرين بباغ شاد روان

ز علم وعمر وجواني وبخت ودولت وجاه

بحکم کام دل خويش باد بهره ستان

نوشت خامه ’هارون‘ سال ميلادش

گل حديقهء بخت وصلاح بادا دان

شهنشاها ملکا، داد گسترا، شاها!

زهي ز خوان نوالت نواله عمان

بحضرت تو حديث وگذارشيت مرا

عيان بگويم گر باشدم مجال بيان

بمبدعي که بيک امر کن فرود آرد

هر آن دقيقه که بود خزانهء امکان؟

که تا بخاک جنابت مشرفست سرم

بجز دعاي شما بر نيامدم بزبان

روا بود که بحال تباه وجان ملول

هميسه بار جهان ميکشم بپشت کمان

ز لطف وبذل تو خلق آنقدر منافع يافت

که شرح آن نشود از تصرف اذهان

اگر که در حق من شه عنايتي دارد

بذرهء نشود آفتاب را نقصان

منم بخدمت تو ايستاده ليل ونهار

تو هرچه ميکني از جنس آن ترا فرمان


 

 

 

بر وفات حافظ محمد يوسف پدر بزرگوار شاعر

برخيز کاه از دل ناشاد برکشيم

غوغاي نوحه وناله بيداد برکشيم

چون شمع سيل اشک فشانيم بر زمين

وز سوز دل غريو چو فرهاد برکشيم

آواز دردناک رسانيم بر فلک

وا حسرتا بعالم ايجاد برکشيم

بر سر زنيم دست تغابن کف اسف

حنانه وار نوحه وفرياد برکشيم

از دود آه روي فلک را سيه کنيم

پاداش زين ستمگر جلاد برکشيم

دست فنا چون دامن رنج ومحن گرفت

باشد که وقت عافيت از ياد برکشيم

طوفان عاصفات چو افتاد بر زمان

شايد اساس صبر ز بنياد برکشيم

آوخ! که طرح عالم امکان خراب شد - آشوب شد پديد وجگرها کباب شد

اي نو بهار از غم صر صر شرار شو

اي روزگار چون تن بسمل فگار شو

اي چرخ روي خويش به سيلي کبود کن

اي صبحدم برنگ شب تيره تار شو

اي آفتاب رنگ رخ خويش کن نهان

اي ماهتاب داغ دل روزگار شو

اي اختران بمويه خروشيد زين عزا

اي ديده دمبدم چو هوا اشکبار شو

شورش عظيم چونکه بيفتاد در زمان

اي ساعت قيامت زود آشکار شو

خورشيد اوج فضل چو گرديد منکسف

اي دل قرين نوحه وفرياد زار شو

از آتش الم چو سفر کرد خرمي

بيزار زين نتايج شعر آبدار شو

برباد گشت رشتهء ترکيب ’کاف ونون‘ - دود از نهاد ....... عالم شده برون

افسوس کافتاب ز اوج آسمان فتاد

تاريکيء عظيم به کون ومکان فتاد

وا حسرتا که از طپش سينه وجگر

آتش ميان خرمن جان جهان فتاد

پزمرده گشت لالهء وبشکست شاخ دل

باز خزان بناگه در گلستان فتاد

پيوند خوشدلي ز زمانه بريده شد

مرهم ز زخمهاي دل خستگان فتاد

وحشت حلول کرد به افراد کائنات

گوئي که لطف وفضل خدا از جهان فتاد

يا رب چه حاليتست که از انقلاب چرخ

شور وفغان بحلقهء گروبيان فتاد

يکسر چو روزگار تغير پذير شد

جمعيت وسکون ز دل انس وجان فتاد

بگرفت ماهتاب سما علوم دين - بنشست اهل عالم در ماتمش غمين

کس در جهان مصيبت زين سخت تر نديد

شايد که صبح روز قيامت کنون رسيد

شيون ز ساکنان زمين رفت بر فلک

سيلاب خون ز چشم زمان وزمن چکيد

افتاد در زمانه عجب صدمهء عجيب

طوفان حزن سخت بروي زمين وزيد

هم شامگه سياه بپوشيد بر بردن

هم صبح باد سرد ز آه دهن کشيد

آه از دمي که چرخ ستمگار کج نهار

از ظلم اصل شجرهء دين يکقلم بريد

اکنون چه حاصل از قفس تنگ روزگار

چون طوطيء شکر شکن وخوش زبان پريد

دانست چونکه عاقبت الامر روي کار

از ساقيء زمانه مي ’ارجعي‘ چشيدگرديد در بهشت بفضل خدا مکين - پيشش شدند خادم غلمان حور وعين

کار جهان سراسر زوليده ودرهم ست

پشت فلک ز بار مصيبت شده خم ست

کرده ست غنچه پيرهن اصطبار چاک

مانا که زين عزاي دلش گشته محرم ست

گردون بطيلسان سيه کرد در بغل

يعني که هر کجاست شب وروز در غم ست

تنها نه عالميست ازين درد سوگوار

از تيره شب بپرس که اوهم بماتم ست

آوخ! که آفتاب هنر رفت بعد ازان

چشمم درانکساب مداما چو شبنهم ست

از خون دل چو غنچه خورم شربت بلا

وز تلخي فراق مزاقم همه سم ست

گويم چه سر گذشت زبيداد آسمان

خاک عزا بخون دلم گشته مدغم ست

جور زمانه کرد جهاني در اضطراب  -  بيجان وبيقرار وتهي مغز چون حباب

اين حادثه نگر که بمن ناگهان رسيد

چشم سپهر واقعه زين صعبتر نديد

شرح غموم او بکدامي زبان دهم

چون ناوک جفا بدل وجان من خليد

اين سخت جاني ست که در حالتي چنين

طبعم بفکر شعر نوشتن قلم کشيد

از همت بلند بفردوس راي کرد

آرامگاه خويش بدار البقا گريد

مارا بغير صبر دگر روي نيست چون

از باغ دهر يک گل اميد کس نچيد

بودم بفکر سال وصالش غريق غم

در حالتي که خون ز چشم همي چکيد

ناگه ز سوي اهل بهشت برين، دلم

تاريخ او بخلد مخلد بود شنيد

    ١٣٢٢هه ق

بادا مقيم پيش شه سيد الانام - ختم سخن بفاتحه کرديم والسلام


 

 

 

 

تاريخ ولادت سيد محمد پناه پسر حاج سيد محمد حافظ تکرائي

 

سحر باغ طرب را در کشوند - دري از لطف بر کشور کشودند

صلاي تهنيت در دهر دادند - ز شادي صد در ديگر کشودند

گره کردند باز از زلف مشکين - گره از کارها يکسر کشودند

بصحن باغ اطفال رياحين - ز هرسو طبله عنبر کشودند

وشاقان از بياض صفحه روي - بقتل عاشقان محضر کشودند

خطيبان طرب منبر نهادند - دبيران فرح دفتر کشودند

پس آنکه هر يک از خطبه زبان را - بشکر خالق اکبر کشودند

که صد شکر است واجب مرخدا را

که آورده اميد شاه ما را

دگر باره صبا عنبر فشان شد - غم از ملک جهان دامن کشان شد

زمين زير نگارستان چين شد - جهان رشک بهشت جاودان شد

چمن با تازه روئي هم قسم گشت - صبا باخوش رکابي هم عنان شد

سحر جانانه ام پيمانه در دست - پي نظاره سوي بوستان شد

-  چمن بنگاله هندوستان شد

ز شور انگيز سرو ........ - قيام فتنه آخر زمان شد

بهر جانب خرامان نغمه پرداز - بشکر داور هر دو جهان شد

.........

.........

مغني ساز عشرت ساز ميکن - به سوز اين ساز را دمساز ميکن

بشهر آشوبي از ’زابل‘ در انداز - پس ’از کوچک‘ ’حجاز‘ آغاز ميکن

ببانگ ونغمه شادي جهانرا - پر از آوازه ز آن آواز ميکن

مخالف را مؤالف ساز اکنون - نوا را با اثر انباز ميکن

بيا ساقي سر از شاديچه بردار - بناي جشن عشرت ساز ميکن

ز مستي شور بازار قيامت - عيان از قامت طناز ميکن

بقصد تهنيت در حضرت شاه - در درج معالي باز ميکن

محمد حافظ آن شاه فلک تخت

که بخشيدش خدا پور جوان بخت

زهي شهزادهء فرزنده اختر - فروزان گوهر از آل پيمبر

به برج سروري روشن ستاره - بدرج مهتري پاکيزه گوهر

رخ عالم ز انوارش مجلي - دل والد ز ديدارش منور

ازو بر صفحه آفاق طيبت - وزو بر چهره مشتاق زيور

سعادت در وجود او مجسم - بقاي عمر با ذاتش مقرر

همه اوصاف مدح او را مسلم - همه اقليم بخت او را مسخر

فلک اورا بمنت کرد تعظيم - جهان او را برغبت گشت چاکر

خدا بر اهل عالم مهربان شد

که شاه ما بمقصد کامران شد

ببال اي ملک برخود باش نازان - بخند اي دهر هچون باغ رضوان

جهان تاريک شد حاسد! برايت - که در چشمت خليده خار خذلان

بشو اي شهر ڻکهڙا از مسرت - طرز افزاي چون صحن گلستان

برون کن اي شها! دست عطا را - بفرق داعيان شو گوهر افشان

بيا ’دلگير‘ بهر سال ميلاد - بخوان در شيوهء تاريخ عنوان

سر اعداد بريده گفت هاتف - که دائم باد زير  ظل سبحان

١٣٢٥=١+١٣٢٦

جمادي الاولين وچار شنبه - سه اندر شش توتار يخش هميخوان

کنون زين گفتگو ختم ثنايه

به شهزاده جهان داور دعايه

الٰهي شاه ماگيتي ستان باد - بعالم تا قيامت حکمران باد

عمل با علم باشد همقرينش - سعادت با رکاش همعنان باد

بهر مطلب که عزمش آورد روي - بفضل حق تعاليٰ کامران باد

چون او صاحبقراني بيعديل است - ز لعب چرخ وازيون در امان باد

بکامش هرچه خواهد باد يا رب - چگويم کابيچنين يا آنچنان باد

بود سر سبز در گلزار عالم - نصيب او بقاي جاودان باد

خدا حافظ بود هر وقت او را -”پناه او محمد“ هر زمان باد

چه باشد کاين دعا از بيريائي!

فتد مقبول کاخ کبريائي!


 

 

 

 

تاريخ حفظ قرآن محمد هاشم جان سرهندي پسر آقا محمد حسن جان رحه

 

ساقيا موسم بهاران شد

صحن عالم چون باغ رضوان شد

ز اعتدال نسيم نو روزي

روح پرور شميم ريحان شد

بر فراز منابر اغصان

خطبه خوان بلبل خوش الحان شد

مرغ دارد نواي موسيقار

مرغ چون خلد عنبر افشان شد

به سپاس خداي عزوجل

هر شگوفه هزار دستان شد

بگلوي گل از ترشح ابر

ز در آوزيهاي غلطان شد

چو من اندر چمن بهر شاخي

بلبلي بر گلي غزلخوان شد

خاصه اين دم که مرشد ما را

صد مبارک ز حفظ قرآن شد

پير عالي تبار هاشم جان

آنکه او لطف وفيض رحمان شد

ماحي کفر وحامي ملت

پشت اسلام وزور ايمان شد

کرد ختم کلام ايزد پاک

مورد مدحت فراوان شد

زين بشارت شگفت جان جهان

زين مسرت سرور دوران شد

شکر از بهر اينچنين نعمت

هر يکي را بقدر امکان شد

سال تاريخ حفظاؤ ’دلگير‘[3]

کرد تحرير فضل سبحان شد

                                                                ١٣٣٥


 

 

 

اي دريغا که زين جهان بگذشت

پسر عالي صفات معدن نور

نام ناميش بود شاه جهان

همچو خورشيد در جهان مشهور

بيست پنج از مه نبي بوده

که نموده مکان بدار سرور

هاتف غيب گفت با ’دلگير‘

سال ترحيل او بود مغفور

١٣٣٨


 

 

 

 

تاريخ تقريب ختنه هاي محمد اسحاق جان ومحمد ابراهيم جان سرهندي

 

سال وماه وروز را تا کرد خلقت کردگار

سال وماه وروز زين به کس نديد از روزگار

سال گر ز امساله به نبود عجب نبود که هست

هم دراو بزم مسرت هم دراو خرم بهار

شکر حق را در چنين سالي مبارک از بود

در سر هر مو زبان ودر هر زبان نطقي هزار

سال چندين بايد اکنون کز بي ماهي چنان

وصف روزي اينچنين را سر کنم بي اختيار

اين همان روزي که تصويرش نگنجد در ضمير

اين همان روزي که توصيفش نيايد در شمار

اين همان روزي کزو شادي ز ملهي ته به مه

تهنيت گويان برقص افتاده با هم ذره وار

اين همان روزي بود کز ساغر لبريز فيض

گشته هرجا هوشياري مست ومستي هوشيار

اين همان روزي که گرديد اندرو از فضل حق

ختنه حضرات صاحبزادگان ذوالوقار

ملک وملت را بگوش آمد ندا از اوج عرش

فاسجدوا للشکر هٰذا اليوم في الليل النهار

شاد باش اي فخر ملت پير اسماعيل جان!

کز عطاي وي گشتي سراسر کامگار

متت ايزد را که شد بزم طرب با زيب وزين

با هزاران فرقه شوکت با هزاران اقتدار

شام ناشادي سر آمد صبح عشرت بدميد

کامران باشي که گردت فضل ايزد کامگار

اين اميد اولين ديدي براي العين خويش

هم اميد ديگرت آرد خدا بر روي کار!

شاخ مقصود تو باد از بزم عشرت بارور

کاخ اقبال تو باد از فر وشوکت پائدار

بنده ’دلگير‘ ميگويد هزاران تهنيت

بر تو وهم با ادب در خدمت حضرت کبار

چونکه اين بزم طرب با صورت دلخواه شد

هم شده از صورت دلخواه سالش آشکار

                                ١٣٤٢


 

 

 

تاريخ وفات پسر سيڻهه قادر بخش ميمن تکرائي

 

شکر کز لطف خالق يکتاه

گشت تائيد ايزدي همراه

باغ بر دوستان بهار فشاند

آسمان از طرب فگند کلاه

ابر پاشيد بر دمن لؤلؤ

سبزه گسترد در چمن ديباه

دهر خرم تر از هواي بهشت

باد مشکين تر از شمال هراه

شام ادبار رو بگردانيد

صبح اميد بردميد پگاه

در چنين موسم طرب افزا

دلکشاه روح بخش، نيک نگاه

زاد در خانه سيڻهه قادر بخس

پسري نور ديده، نيک نگاه

از عطاي محمدي گرديد

مفتخر لا الٰه الا الله

نهم از ربيع اول بود

که تولد شده بروئي چو ماه

دوستانش شگفته وخندان

دشمنانش بحال زار وتباه

آن غلام محمد عربي

صاحب عزت ومروت وجاه

صد هزاران مبارکش بادا

بکمال محبت دلخواه

يا اڵێـــٰــۑ! بحق آنکه شده

شافع المذنبين جعلت فداه

باد اين پور را بعمر دراز

طالع وعلم وعافيت همراه

بهر سال ولادتش ’دلگير‘

چونکه در بحر فکر کرد شناه

هاتفم گفت با رخ الفت

خلف ارجمند ونور نگاه

١٣٤٣=١+١٣٤٢


 

 

 

بر شادي کدخدائي صاحبزاده محمد اسحاق جان پسر پير اسماعيل جان

 

باز جشن طرب بپا کردند

خوشدلي در جهان صدا کردند

عندليبان براي مقدم گل

بر سر شاخ خوش نوا کردند

ز اعتدال نسيم نوروزي

عرصهء دهر مشک سا کردند

نو عروسان باغ از سبزه

در بر خويشتن قبا کردند

بخت واقبال چشم باز نمود

فتنه در خواب مبتلا کردند

مي نگجند جهان بجامه ز شوق

در طرب بسکه انتها کردند

به سپاس سرور محفل عيش

هر گلي را غزل سرا کردند

آنچه جويد دل، آنچه خواهد جان

روشن از لطف کبريا کردند

شيخ وشاب از نزول اين نعمت

سجدهء شکر را ادا کردند

چه مبارک صباح امروز است

که اميدش ز سالها کردند

پير اسحاق جان بفضل خدا

شکر لله که کدخدا کردند

آن مهين پور پير اسماعيل

که دلش روشن از ضيا کردند

آنکه ذاتش بعرصهء عالم

باعث رفعت وعلا کردند

مهر اسلام وماه ايمان را

از وجودش در انجلا کردند

خاک درگاه او بچشم جهان

از عقيدت چو توتيا کردند

بيست وچارم بد از مه مولود

که مه ومشتري فرا کردند

زين مبارک دمي که کرد ظهور

جملگي تهنيت ادا کردند

دوستان زين مسرت عظميَ

کلمهء عيش در هوا کردند

سرورا! فکر ناقص ’دلگير‘

در مديح تو نارسا کردند

بيش ازين در محک چگونه زنم

نقد کاسد که ناروا کردند

هان مگر لطف خواجه بنوازد

شاعري را که نا سزا کردند

اختصار کلام موزون است

بدعائيکه از خدا کردند

باد ثمر نتايج نيکو

همه آمين بر اين دعا کردند

قدسيان نيز سال تزويجش

گلشن خوشدلي ندا کردند

١٣٥٠


 

 

بر ولادت پسر صاحبزاده محمد اسحاق جان

 

الا يا ايها النحلان طيبوا

فبشري للاقاصي والاذاني

دميده سبزهء رنگين به گلشن

جهان رشک بهشت جاوداني

برقص آمد سهي سر از لب جو

برو قمري نموده خوش زباني

ز اوج چرخ موج فوج باران

زمين چون قطره در دريا نهاني

که ناکامي ز دلها رخت بسته

وآمد خوشدلي وشادماني

بر دل رحمت خلاق عالم

کشوده روزن آمال اماني؟

فنشکر ربنا في کل وقت

علي الا لا والنعم الحساني

درين آوان ز لطف حق تعاليٰ

چوشد هر جا نويد شادماني

عطا شد حضرت اسحاق جان را

دلارامي پسر با ملستاني

به حسن طلعت وفرزنده سيرت

مثال آفتاب آسماني

شده از مقدم مولود مسعود

ز شادي روي والد ارغواني

مبارک باد جد امجدش را

که بادش تا قيامت کامراني

جناب پير اسماعيل جان کوست

بعالم مشتهر از خوش زباني

شهنشاهي که هست اورا بعالم

مسلم شيوه شيرين زباني

سحاب از جود او جوئيست؟

لبان لطف معنيٰ در مباني؟

شگفته غنچهء اميد جانش

ز شادي گشت رويس ارغواني

سروشم گفت تاريخ ولادت

قمر طلعت نشاط زندگاني

١٣٥١


 

به شادي کدخدائي فاروق جان پسر پير عبدالستار جان

 

شب گذشته که چشم غنوده گشت بخواب

چنين بواقعه ام شد ز ديده کشف جواب

که آسمان وزمين جوق جوق انس وملک

خروش تهنيت افگند بي درنگ وشتاب

شنيده غلغل از هر کران چه مرد وچه زن

گرفته زمزمه در هر مکان چه شيخ وچه شاب

ز دست رفنه پسري پيکران ز ناله ني

ز پا فتاده سمن چهرگان ز شور شراب

که ناگه از طرفي هاتفي ز پرده غيب

بگوش هوش خلائق چنين رساند خطاب

که از بشارت اين مزده مست کز پس در

بشيري آمد وبيدار کرد وکرد خطاب

که خفته تو وآگه نه که بخت سعيد

بشست چهره دگر بار از کسالت خواب

بريز باده ز مينا که چرخ مينا رنگ

ز چنگ زهره به عزم طرب گرفت رباب

جهان سراچهء عشرت کشود وداد صلا

بر اهل مشرق ومغرب کي ادخلوا في الباب

بگير طره مشکين شاهدي در چنگ

ز بوسه از لب لعلش بنوش باده ناب

ز بهر تهنيت از مخزن ضمير منير

ز نوک خامه بيفشان بصفحه در خوشاب

که پير حضرت فاروق کدخدا گرديد

به لطف فضل وعنايت مسبب الاسباب

به آب وتاب به تخت عروسي آن نوشاه

نشست با رخ چون آفتاب عالمتاب

شگفت والد او پير حاجي عبدالستار

جهان فيض ومحيط کرم سپهر جناب

نواخت کوس علوش ببام هفت اقليم

فراخت رايت قدرش به مهر عالمتاب

تو از طريق ادب هم ز راه صدق وصفا

نثار کن ز پي تهنيت لالي ناب

......... در حريم حضرت تو

حکايتي ست که ’دلگير‘ مي کند به جناب

اگر به خوان تو ناخوانده ميهمان شده ام

ولي ز ياد تو غافل بگشته ام همه باب

چنانچه رسم غلامان در گه عاليست

اداي مدح نمودم براه صدق وصواب

سپس عنايت ممدوح لطف وهمت اوست

اگر بجود اجابت کند وگر بجواب

تو ابر فيضي وخورشيد رحمتي ز کرم

نمي بکشت بجارد دمي به خسته تباب


 

 

قصيده بر ورود صاحبزاده عبدالستان جان در تکر

 

ساقيا موسم بهار رسيد

نگهت گل بهر کنار رسيد

ز اعتدال نسيم نوروزي

بانگ بلبل ز شاخسار رسيد

باد مشکين تر از شمال هرات

روح افزا ز مرغزار رسيد

شرح اسرار آفرنيش را

رقم از کلک کردگار رسيد

.........................

بين که امروز در بهار رسيد

هر دم از موج کالجبال سحاب

بر سر دهر در نثار رسيد

بهر شکرانه قدوم بهار

سرو بر پاي جوئبار رسيد

نرگس اندر چن چون مستانه

به تماشاي لاله زار رسيد

شام ادبار رو بگردانيد

صبح اقبال آشکار رسيد

دولت وصل آمده ز يمين

نصرت عيش از يسار رسيد

همه جا شيخ وشاب ومرد وزن

از طرب لطف بيشمار رسيد

آنکه از نسل پاک حصرت او

رونق وعز هشت وچار رسيد

پير عبدالستار ابر کرم

زيب اورنگ اقتدار رسيد

در تکر نور ذات اقدس او

شرف اندوز کامگار رسيد

شاهد ’کنت کنزاً‘ از رخ او

جلوه فرما ز استتار رسيد

عالمي را ز چهر مهر افروز

روشني بخش بيشمار رسيد

خلق را از هدايت وارشاد

دانش آموز رستگار رسيد

آن عطا گستري که جودش را

سيم چون خان رهگذار رسيد

هم به تائيد خالق عالم

نصرت دين کردگار رسيد

اي بلند اختصري که ذات تو

مظهري حق آشکار رسيد

قصد توصيف عقد لا ينحل

حد مدح تو بيکنار رسيد

چه عجب گرچه بنده ’هارون‘

بدر تو اميدوار رسيد

در تنش از محن فسرده روان

در دلش از الم شرار رسيد

به نگاهش نواز چونکه ترا

سبب مجد وافتخار رسيد

بدعاي دوام عمر جناب

قصه من باختصار رسيد

(2)

پير عبدالستار عاليجاه

آنکه در بذل پنجه بکشود ست

صيت جودش بعرصهء عالم

از وضع وشريف بشنودست

شرح الطاف ذکر بخشش او

بر ورقهاي دهر مشهودست

مي ندانم که در چنين احوال

کرمت پرسشي نه نمودست

خواجه از حال من گر آگه نيست

اين هم از نقص بخت من بودست

نيک داني که موسم سرما

بر تنم هيچگه نبخشودست

آنچنان اوفتاد لرزه به تن

گوئيا رعشه روي بنمودست

يک پڻوئي ز تو همي خواهم

که سراسر به پشم اندودست

باشد آن نو وگرچه پارينه

بهر من هر دو نعمتي بودست

زود ده کاندرين هوس ”دلگير“

مدتي شد که باد پيمودست

آفتابي بتاب بر بنده

که ز سرما دمي نياسودست

گرچه در خدمت تو اين بنده

پيش ازين انبساط نه نمودست

ليک ’دلگير‘ بر اميد کرم

مختصر زحمتي در افزودست


 

 

قصيده بر ولادت پسر پير اسماعيل جان

 

بيا که رشک جنان شد جهان ز فصل بهار

ز باغ وباده تعلل مکن به ليل ونهار

بت وبط ومي وني ويار ونار ومنقل ونقل

بدست کن که بود چارهء غم اين دو چهار

سه همدم از پي صحبت ظريف وقافيه سنج

دو خادم از پي خدمت لطيف ونادره کار

بگلشني که خزان تا قيامت از وي دور

بمنامي که خطر ماند زو بکنار

چو اين عام شد از بهر ساز عيش طرب

يکي ز خادمکان بي بهانه گيرد تار

بزخمه که گزد ’باربد‘ بخاک انگشت

بنغمهء که ’نکيسا‘ کند عرق بمزار

يکي دگر بکف از خادمان بگيرد دف

دهد به لاله وگل آب ورنگ زين اشعار

که اي زمانه بوجد آئي عذر نه بطرف

که اي ستاره برقص آئي شرم نه بکنار

که اي قضا بکشا ديده هاي وحدت بين

که اي قدر بنما جلوه هاي جانان وار

که اي ملک مجو از حق گذاري آسايش

که اي فلک بکن از کجمداري استعفار

که اي شريعت غرا برآر سر بسپهر

که اي حقيقت حق پرده بر کش از رخسار

که اي جناب ولايت مآب ’روشنجان‘

هزار بار ترا مزده باد از دادار

هزار مرتبه بادا مبارک اين مولود

نخست برتو، دوم بر جد مهين آثار

زمانه از پدري اينچنين فزود شکوه

ستاره از پسري آنچنان گرفته مدار

زهي ولود، زهي والد وزهي مولود

زهي قدوم، زهي منظر وزهي ديدار

ز نام او نيم آگه ولي چنان دانم

که نام اوست مآثر بچندي از اسرار

چه فيض ها که رسيد از وجود او بظهور

چه قلب ها که رسيد از قدوم او بعيار

ز نور منظر او زنده گشت جان جهان

ز تاب رويش مستظهراند خورد وکبار

جمال شمس سپهر هدايت وارشاد

بتافت بر سر عالم ز مطلع الانوار

بوصف او چو کنم يکدو شعر را تحرير

ز خامه ام شود ايجاد روح در طومار

سزد که ختم سخن بر دعا کند ’دلگير‘

که حسن شعر بکاهد چو لفظ شد تکرار

بلطف بار خدا در زمانه دائم باد

بفر طالع ميمون وبخت برخوردار

 

 

صبحدم چون ز دشه انجم علم بر کوهسار

گشت دامان زمين روشن چو صحن لاله زار

زال گردون کرد تازه عهد ايام شباب

دختر پيرانه سر پيچيد از باد بهار

هر طرف باد بهاري کرد در صحن چمن

نورسان غنچه را سر سبز چون عذرا عذار

چشم نرگس را تو گفتي گشت چون خوبان عيان

غمزهء عالم فريب وعشوهء مردم شکار

سبزه مي مالد حنا بر دست وپاي نارون

غنچه ميخواند ثنا از صنعت پروردگار

بلبل دستانسراي وقمري آهنگ ساز

لحن داؤدي کشيدند از فراز شاخسار

............ از تماشاي ربيع

................ کردگار

يا دم روح القدس آمد ز بالاي سما

يا رسيد انفاس عيسيٰ بر بساط مرغزار

يا غزال چين مگر گم کرده راه ملک خود

يا مگر حور بهشتي کرد در گلشن گذار

ساقيء مجلس گرفته روح پرور راح را

بي طلب داده بهر کس از يمين واز يسار

محفل گلزار کرده تازه وروشن چو ماه

کز طراوت او نمايد اهل جنت عرق عار

سبزه گسترده بساطي چون حرير آسمان

تا ز اطفال چمن گرد گلستان لاله زار

طرهء سنبل مگر آراست مشاط نسيم

 زان سب گرديد چون جعد عروسان بآبدار

عارض گلرنگ نسرين از نم شبنم شده

گاه چون درج عقيق وگه چون در شاهوار

ابر چون دست سماح شاه شاهان ميکند

بر حريم روي عالم عقد گوهر را نثار

واقف لوح وقلم، بحر کرم، کان عطا

ملهم اسرار غيبي عارف پروردگار

............... ناصر خيل امم

........................... وقار

آن ملک قدريکه آرد چرخ اطلس از بهشت

زلف حور العين را بر در گهش جاروبدار

آنکه از اوج علوش مهر رخشان کو کبيست

وآنکه از بخشش کند آباي علوي افتخار

از کف احسان او شد بحر عمان قطره اي

واز خدام در گه او کمترين اسفنديار

گاه لطف وجود او شد بينوا گنجور در

گاه سهم خشم او شد پيکر دشمن نزار

ذات پاکش برتر از دنيا وما فيها شده

خاطرش از رازهاي غيب شد آموزگار

ابر ميگريد چومي بيند عطاي عام او

چرخ ميلرزد چو بيند خنجر ضيغم شکار

در دل هر کس که جا بگرفت نقش تيغ او

از پريشاني بخاک افتاد همچو خار خوار

جان مشتاقان او سرمايه نور يقين

خاطر اعداي او آغشته خون از اضطرار

چون رود آواز قهرش بر سر ذات البروج

....... را ز سهمش لرزه آيد رعشه وار

گرد راه خاندانش توتياي قدسيان

طوف درگه دين پناهش آسمان اعتبار

اي بعهد عدل تو احرار در دار النعيم

وي ز خوف قهر تو اشرار در دار البوار

گر نبودي بخت بيدار تو عالم را معين

کي رسيدي اهل عالم را ز فتنه زينهار

آسمان ڇندانکه با صد چشم کرده جستجو

چون وجود تو نديده هيچکس در اقتدار

آتش ظلم عدو شد ز آب عدلت منطفي

راست خفته ميشود از آب گرميهاي نار

چرخ پيش همت چون دره پيش آفتاب

ابر پيش رافتت چون قطره پش جويبار

چيست گردون تا بقدر بخت برنايت رسد!

چيست جنت تاشود بر بزم عيشت همکنار

مادر ايام چون کروبيان بهرت دعا

ميکند در هر اناء اليل واطراف النهار

قاضي گردون نگردد بي رضاي حکم تو

بر فراز مسند دارالقضا فرمان گذار

کام بخشا من به وصفت کي رسم جائيکه عقل

......... مي نمايد اعتذار

جان من از زخم پيکان تعب پر خون شده

آه! ميگردد زمانه بر سرمن خصم وار

هر سر مويم کشيده بر سرم تير جفا

هر رگ جانم شده بهرم چو تيغ آبدار

آتش حرمان نهان در سينه ميدارم ولي

آه شبگيرم بر آرد دود از شبهاي تار

چند سوزم از تف نيران غم هر روز وشب

چند دوزم در دل خود خارهاي افتقار

........ را همتت دار الشفا

............. را لطف طبيب وکوشيار

آفتاب عظمتي تو بر سيه بختان بتاب

فيض بخش عالمي محتاج را حاجت برآر!

تاشود هر سال از فيض شهنشاه ربيع

از خراج نازنينان چمن لطف بهار

مدت عمر تو باشد بيش از دور زمان

ذات پاکت باد دائم زير حفظ کردگار

...............

بر لبت اسرار غيبي بر درت دشمن فگار

آسمانت چاکر وفتحت قرين، بختت معين

ساعتت فرخنده، اختر تابع واقبال وار

چونکه از تطويل اي ’هارون!‘ بهتر خامشي

بر دعاي شه سخن را مي نمايم اختصار

 

غزليات

 

اگر بروي تو بار دگر نظاره کنم

چو صبح زندگي خويش را دوباره کنم

بيا بگوشه چشمم عنايتي درياب

نشسته شب همه شب تاکي انتظاره کنم

مرا که زندگيم ز آتش است همچو شمع

چسان ز شعله برون رفت چون شراره کنم

بياد باده حيرت گداز وفکرت سوز

که رقص و وجد وطرب را ز دل اجاره کنم

شراب وصل توام يکنفس حلال مباد

بياد لعل تو از باده گر کناره کنم

من وشريعت عشاق هر چه بادا باد

چه حاجتست که در زهد استخاره کنم

گرفتم آنگه شکيب آرم از جفاي رقيب

به ناشکيبي زان طلعتت چه چاره کنم

تمام عمر گذشته درين هوس ’هارون‘

که يار را به چه افسون شرابخواره کنم

 

بفريادم رس اي جانان ببين احوال زارم را

مکن نوميد از لطفت دل اميدوارم را

نباشد بي حضورت آب ورنگ محفل عشرت

چه باشد گر شبي چون مه کني روشن کنارم را

پس از مردن شود طعم سگان کوي جانانم

بچشم کم مبينيد اي رقيبان جسم زارم را

برنگ دانه تسبيح دور آسمان دون

بدست غير ميدارد عنان اختيارم را

مزن هردم گره در تاب زلف خويش اي جانان

بيفگن صد گره درکار جان بيقرارم را

چنين کز فرقتش گرديد جان من سراسيمه

نشد معلوم گاهي حال من آن غمگسارم را

نه از محمل، نه از منزل، نه از دلبر خبر دارم

نسيمي کو که گويد قصه من شهسوارم را

خمار آلوده ام هم کاربار خود نميدانم

که چون ريگ روان دور فلک برده قرارم را

ز بخت بد اسير دام محنت گشته ام ’دلگير‘

مگر روزي نفير من کشايد بسته کارم را

 

نگار من چوره ورسم دلبري آموخت

به دلفريبي من شيوه پري آموخت

بيار باده که از تازگي فصل بهار

اياغ لاله به گلزار ساغري آموخت

ز تنگناي جفا کي کشادگي يابد

کسي که بر در کويش مجاوري آموخت

به آه سرد محال ست مهربان شدنش

چو بهر چاک دل من ستمگري آموخت

بيک کرشمه ربوده هزار دل ايواي!

نشان تير نظر طرفه ماهري آموخت

نشاط بستر راحت بخواب خواهد ديد

سري که در سر عشقش قلندري آموخت

به حلقهاي مسلسل سواد طره او

ز حال .... هم عاشق فسونگري آموخت

کنون که چاک گريبان گذشت از دامن

چه سود زانکه دلش روح پروري آموخت

وفا بوعده نکردن خلاف مرد ميست

فغان که يار من آئين کافري آموخت

رخي که پرده صبرم دريد وچاک نمود

به التيام دل من رفوگري آموخت

ز حسن عالم سوزش، جنون عشق مرا

مثال بلبل عنوان بي پري آموخت

چسان بلند نه گردد حديث من ’هارون‘

چو طبع من همه طرز سخنوري آموخت

 

منقبت

 

وارث علم نبي، فاتح خيبر حيدر

داور هر دوسرا، ساقيء کوثر حيدر

واقف سر خدا، فارس مضمار هدا

مرکز امن وامان، قاتل عنتر حيدر

تاج دين، کهف زمان، حاميء هر فرد بشر

علت هستي و انوار پيمبر حيدر

ذات او مظهر اسرار خداوند کريم

خلقت کون ومکان را شده مصدر حيدر

زورق چرخ برين غرق شد از بطمهء خون

هر کجا ظاهر شد تيغ دو پيکر حيدر

آفتاب اوفتد از تاب جمالش در تاب

گر نقاب افگند از روي منور حيدر

هم بيک حملهء شمشير جهان سوز نمود

پاي اسلام قوي کفر مسخر حيدر

گاه بيگاه به آيات کلام ابدي

آمد از اين همه توصيف مکرر حيدر

چون تن عمرو بميدان مذلت افگند

بسر خويش ز دين داشته افسر حيدر

همچون گوئي که سراسيمه بود در چوگان

آسمان آمده در سم تگاور حيدر

”ليس والله سويٰ مدحک لي کل زمان“

گشت ورد دل من دائم حيدر حيدر

هست ’هارون‘ ز صدق دل خود صبح ومسا

بندهء وخادم ومملوک وثنا گر حيدر

تا نگهداردش از جمله بليات زمان

تا شفاعت کندش عام بمحشر حيدر

اين جواب غزل آنست که ’مخلص‘[4] فرمود

”مظهر سر خدا نفس پيمبر حيدر“

 

متفرقات

 

آسوده دلان چون شنوند آه وفغانم

دانند که من مرد نيم رنج والم را

هنگام گدائي فتد از شرم سوالم

لعل وگهر از لرزه ز دست اهل کرم را

اميد که بر من نگماري نظر لطف

تا در نظرت جانبود وجه اتم را

 

دل مزا که بجز درد وغم کلامش نيست

بغير بندگي شاه هيچ کامش نيست

بساکنان درس عرض حال ميباشد

بهکم آنکه چنين عقل واهتمامش نيست

بخاک پاي تو کانست کحل ديدهء من

که هيچگاه ز حکم تو انهزامش نيست

ولي چه سود که از روزگار ناهموار

فراز سفرهء مطعوم صبح وشامش نيست

 

پاي از گليم خويش تو هرگز مکش دراز

تا چند بانگ بيهوده چون مادهء خروس

اين عشوه سازي که بمردم نموده اي

هشدار تا تلف نه کني آب بر فسوس

در وقت صيد لابه نمائي چو گريه اي

هنگام وعظ ناله کي همچو ناي کوس

عالم بدين خيال که شيخ طريقتي

تو از علو دم زني از تخم زار روس

اوقات عمر صرف نمودي بجمع زر

آري بمکر خويش ز پشت سمک فلوس

ظاهر کني به وقت نمايش که گندم است

هنگام بيع پيس کني تودهء سبوس

خبزد ز حاضران ........ نداي الامان

گاهي کني بمنبر مسجد تو گر جلوس

گيرم اگر بمنصب اعزاز فايزي

وآيند مردمان بدرت بهر خاکبوس

اي باطن تو پر ز اراجيف دنيوي

وي ظاهر تو رسک سخن آواران طوس

ايا ......... صوفي نماي ازوق پوش

که اقتباس کني گفتگوي درويشان

بمکر وذکر همي خلق را فريب دهي

که پر کني شکم از خوان نعمت ايشان

زبان تو که بدل هرگز آشنا نه شده

چسان به کار دغل دم زني از ايمان

 

مزده ات باد اي دل بيتاب

صبح عشرت ز رخ فگند نقاب

از صفا رشک خلد بستان شد

خيز ودر پاي گل بنوس شراب

در چمن ميوزد نسيم طرب

نکهت نافه گشت عنبر ناب

عالم مرده باز يافت حيات

فتنه افسرده گشت ورفت بخواب

بحريفان صلاي عام رسان

دولت وقت نيک را در باب

 

 

 

حياتيون

 

عبدالحڪيم شاهه:

سيد عبدالحڪيم شاهه ولد سيد الله بخش شاهه١٢٧٨هه ۾ اڳين ٽکڙ ۾ تولد ٿيو. سندس والد ٽکڙائي ساداتن جو پڳدار ۽ ڳوٺ جو وڏو هو. ١٣١٠هه ۾ سيد الله بخش شاهه جي وفات کان پوءِ عبدالحڪيم شاهه کي پڳ ٻڌائي وئي. سندس وقت ۾ ٽکڙ وڏي اوج کي پهتي. شاهه صاحب منصف مزاج، علم دوست ۽ هڪ عالي دماغ شخص هو. ١٣٥٤هه ۾ وفات ڪيائين. کانئس پوءِ ٽکڙ جي زوال جو آغاز ٿيو.

دلگير سندس وڏي فرزند ملوڪ شاهه جي ولادت تي اها تاريخ لکي. سيد ملوڪ شاهه پندرهن کن سال ٿيا وفات ڪري ويو. ملوڪ شاهه جا ٻه فرزند عبدالحڪيم شاهه ۽ سڪندر علي شاهه حال حيات آهن. وڌيڪ ڏسو جي.ايم.سيد: ’جنب گذاريم جن سين‘ جلد1 ص46-48.

پير محمد اسماعيل جان ’روشن‘:

پير محمد اسماعيل جان ’روشن‘ ولد پير محمد حسين جان ’سرهندي‘ موجوده ٽکڙ ۾ ١٣٠٧ ۾ ڄائو. پير صاحب هڪ سخي مرد، عالم، فاضل ۽ بلند پايه شاعر هو. سندس فارسي ڪلام ڇپجي چڪو آهي، باقي سنڌي ڪلام اڃا شايع نه ٿيو آهي. روشن صاحب ١٣٦١هه ۾ وفات ڪري ويو. (تذڪره شعراءِ ٽکڙ ص159-167)

پير عبدالستار جان:

پير عبدالستار جان ’پير‘ ولد پير محمد حسن جان سرهندي ١٣١١هه ۾ موجوده ٽکڙ ۾ تولد ٿيو. سندس تعليم تربيت ٽکڙ ۽ ٽنڊي سائينداد ۾ ٿي. پاڻ نهايت وجيهه، خوش خلق، سخن سنج ۽ سخن فهم هو. سنڌي توڙي فارسي استاد شاعرن جو گهڻو ڪلام ياد هوس. مجلسن ۾ بار بار ڏاڍا سهڻا شعر پڙهندو هو. پير صاحب 1566ع ۾ انتقال ڪري ويو. (تذڪره شعراءِ ٽکڙ ص159-167)

پير صاحبڏنو:

پير صاحبڏنو شاهه، شاهه عبدالڪريم رحه جي درگاه جو چوڏهون سجاده نشين هو. 1868ع ۾ تولد ٿيو. موچارو ماڻهو هو. سندس سنڌي ڪافيون ۽ غزل سڄي سنڌ ۾ مشهور آهن. پير صاحب 14 جون 1914ع ۾ وفات ڪري ويو. (جنب گذاريم جن سينِ ص90-91)

سيٺ قادر بخش ميمڻ:

سيد حاجي عبدالحڪيم شاهه جو عام مختار هو. پراڻي وضع قطع جو ماڻهو هو. هر ڪنهن شخص سان قرب ۽ محبت سان هلندو هو. مون کيس پيريءَ واري وقت ۾ ڏٺو. سندس وفات جو سال ياد ڪونه اٿم، پر اها پڪ آهي ته پاڪستان جي وجود ۾ اچڻ کان اڳ وفات ڪري ويو.

سيد محمد پناهه شاهه:

سيد محمد پناهه شاهه ولد سيد محمد حافظ شاهه پيءُ جو اڪيلو فرزند هو. سندس ولادت جي وقت حافظ شاهه مشهور ڪافي:

پاڻئون يار پيارل آيو - جيڏيون جيءَ جو جيارل آيو،

مون کي مبارڪ ڇو نه ڏيو ڙي!

ٺاهي، حافظ شاهه ٥ صفر ١٣٣٧هه ۾ وفات ڪري ويو. کانئس پوءِ جلد ئي محمد پناهه شاهه به ٻارنهن سالن جي عمر ۾ گذاري ويو.

سيد محمد ڪامل شاهه:

١٢٧٤هه ڌاري سعيد پور تعلقي گونيءَ ۾ طإئو. پنهنجي وقت جي تمام بااثر ماڻهن منجهان هو. سياست ۾ به ڪافي حصو ورتائين. ضلعي لوڪلبورڊ جو به ميمبر رهيو. بمبئي ليجسليٽو ڪائونسل جو ميمبر به چونڊيو ويو. شاهه صاحب 19 اپريل 1937ع ۾ وفات ڪري ويو. (جنب گذاريم جن سين:1 ص 263-666)

علامه حافظ محمد هاشم جان:

علامه حافظ محمد هاشم جان ولد پير محمد حسن جان موجودہ وقت ۾ سنڌ ۾ عربي ۽ فارسيءَ جي ماهر عالمن منجهان آهي. سندس تقرير پر اثر ۽ ڪچهري پر لطف آهي. الله کيس وڏي حياتي بخشي.

 

 

 


[1]                      چادر پشمينه

[2]           فدا حافظ قرآن هم بود

[3]           علامه اسد الله فدا هم تاريخ حفظ وقرآن محمد هاشم جان نوشته سالرا از دو لفظ حافظ هاشم ١٣٣٥آورده است.

[4]               محمد هاسم تکرائي

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو --گذريل صفحو

ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16

هوم پيج -- لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org