20 June 2008

 

 

Search(General)

  

sindhiadabiboard

 

 

 

 ٻين پبلشرن جا ڪتاب

 

 

 

 

 

سنڌي ادبي بورڊ بابت

  بورڊ جي تاريخ

  بورڊ جو آئين

  خبرنامو

  بورڊ جا چيئرمين

  بورڊ جا سيڪريٽري

  بورڊ جا ميمبر

  بورڊ بابت ڪجهه وڌيڪ

  بورڊ جي ويب ٽيم

 

سيڪشن؛  تاريخ

ڪتاب: مڪلي نامو

باب: --

صفحو :5

نظر ها محوِ ندرت کاريء او

تماشا حرف فرحت باريء او

در و بامش  صفا را آنچنان يار

کہ سي بالد فرح آنجا چو گلزار

تماشائي درين قصرِ ملون

ز دل زائل نمايد نقشِ گلشن

بخوبي هر ستونش ساق خوبي

صفا در صُفہ او خاک روبي

لطافت جملہ بارِ فرح کردند

پس آن گہ اين عامرت طرح کردند

ندانم از چہ صورت نشه بار است

اگر نہ اوستادش مَي گسار است

زمين ميکده را اين شرف نيست

کہ اين جا غم بہ هر احدي طرف نيست

خميرِ اهکش مي بد  مگر بس

کہ مستانہ  شود آن جا همہ کس

بہر سنگش هزاران نقش پيدا

نشانِ قدرتِ ايزد تعليٰ

صفا بار اين چنين جا هيچ جا نيست

خوش ست مرسينہ صافان را درو زيست

شود روزي کہ ابر اندر هوا سير

شفق زاري بود گچش بلا دير

صفا روي صفا گويا کہ چيدند

در آند اين منظرِ عالي کشيدند

نظر  پا لغز سختي راست لايق

و گر نہ زور مي دارد خلايق

بيا ساقي بيا اي جانِ عشرت

بيا ساقي دمت (141) ريحان عشرت

دلم را سير اين رانک است منظور

سرم  در گشتِ اين گلزار معذور

بيا ساقي بيا اي نورِ ديد،

توئي محبوبِ دل منظورِ ديده

بہر سوئي روان خيلِ پريزاد

بيا ساقي خدارا وقتِ امداد

بيا ساقي بيا اي مايہ سور

سرِ سير آشنا  تارا چند مخور

بيا ساقي ببا اي فرحتِ دل

خمار انداخت پاي صبر در گِل

بيا ساقي بيا اي عمرِ مشتاق

شده از دوريء او طاقتم طاق

بيا ساقي بيا اي خضرِ خوش پَي

حياتِ ما ست از تو ساغرِ مي

بہار آمد هوا را اعتدالي است

غذاي روح شربِ باده حالي است

ترشح مي دهد باد از مي و جام

بشربِ مي سحاب آورد پيغام

بيا اي قوتِ دل نورِ ديده

 سرورِ سينہاي غم کشيده

نشستن با خرد اين گہ روا نيست

بجز از خويش رفتن مدعا نيست

بدستِ تست تيمارِ غريبان

شفقت کن شفقت نامِ يزدان

بيا ساقي بيا اي شاديء دل

بدستِ رحمت آبادئ دل

شتابان سوي ”مکلي“ خيل خوبان

چو انجم بر فلک در شب نمايان

يکي ”قانونِ“ عشرت ساز کرده

بفنِ دلبري اعجاز کرده

يکي ”بلبَان“ بلَب سر مستِ نغمہ

يکي  خورده خدنگ از دستِ نغمہ

يکي در ”ناي“ عشرت مي دمد دم

يکي بر پاي مستي مي خورد خم

يکي در ”بين“ گويد رازِ دلدار

يکي در ”ني“ نوازد قصہ يار

يکي را بر ”کمانچہ“ دستِ عشرت

خندگي خورده اي از شست عشرت

يکي در ”پردهء سارنگ“ شد محو

زخود بيخود شده خوش رفتہ در صحو

يکي را در ”ملار“ آهنگِ مستي

فراموشش  شده ابن بود و هستي

يکي از پردهء پندار وا رست

همي غلطد بروي سبزه چون مست

يکي را لغزشِ پا مدعائي است

بمستي غلطِ غلطان درهوائي است

يکي را شور ديداري ز خود برد

يکي را ديدنِ اغيار افسرد

يکي را چشم بہرِ سيرِ بينا

يکي را دست اندر دوشِ مينا

يکي را جام بر کف همچو لالہ

يکي را روي شاهد در پيالہ

بساز هر يکي مدهوش دلدار

خريدِ جنس ديدِ يک خريدار

يکي را ديدهء آهو بلد شد

يکي را چشمکِ ساقي جمد شد

برهمن در صنم شد آنقدر محو

کہ داند قشقہ رنگِ سجدهء سهو

ز کافر ماجرائي هندوان را

صليب آويختہ زلفِ چليپا

”انا الحق“ جوشِ سرمستانِ صهبا

ندا ”رب ارني“ شورِ مينا

مسلمانانِ بت پرور درين فصل

چو ابراهيم آذر ديده در اصل

شد از زهاد يکسر طاقت و تاب

خرابي در بنا شان عالمِ  آب

اگر تقويٰ همہ از سنگ خارا است

(142) شکست شيشہ توبہ مهيا است

بلب جامانِ دستِ مهر ساقي

مهيا از پئ شان عمر باقي

نشستِ خانہا قيدِ فرنگ است

ندانم سيرِ اين کہ را چہ رنگ است

بيا  ساقي کہ وقتِ باده نوشي است

بباران دور دورِ گرمجوشي است

بيا اي عمرِ من و اي راحتِ من

بيا اي ستِ مهرت دارويء تن

مغني نغمہ دلبر و نَي گو

نوائ عشرت افزايء سرِ نو

بزن تاري بطنبورِ مسرت

کہ چنگِ تست آبِ جوي عشرت

باهنگي کہ دل را سور افزاست

بنيرنگي کہ ديده را تمناست

دربن گنبد يگان شوري برافگن

کلاهِ نغمه منصور بشکن

بخود در مانده ام يک ره دوائي

پيء از خويش رفتنہا نرائي

از آن آبي کہ وامق مستِ او گشت

از آن تابي کہ عزڌذرا را ز خود خست

از آن خمي کہ مجنون يافت دردش

و زان صهبا کہ ليلي پاک خوردش

از آن آبي کہ شيرين را شکر داد

و زان باده کہ از خود باخت فرهاسد

لبم را بخش ذوقِ کاميابي

سرم را مستيء از خود خرابي

بيا ساقي بيا اي طورِ اسرار

بيا ساقي بيا اي  نورِ انوار

از آن نوري کہ موسيٰ والہء اوست

تجلي مي کند ابين کاسه در پوست

مغني نغمهء جوشِ انا الحق

کد تا پردهء پندار را شق

پائين اين رانک در دامن کوه معبد هندوان است، و اغلب از آن مردم در آن جا جهان جهان نمايان.

يکي را ”زعفراني چيره“ بر سر

”بسنتي پهيتہ“ ديگر را ست افسر

توئي گو رنگِ گل کرده است طغيان

و  يا شد زعفران زاري نمايان

”بہگت“ بازند اين جا  مجمعِ حور

لبِ شان وقتِ جوش است نايء منصور

بہر گوشه نشستہ حلقہ حلقہ

بُتانِ ماه رو و رشکِ زهره

بود خورشيد و مه وقفِ يک آهنگ

بدستِ شان نباشد ”تال و مردنگ

بلب گويند ”رام“ و رام سازند

دو گيسو بشکنند و دام سازند

ازين غارتگرانِ شهر دلہا

کرا تابِ صبوري و شکيبا

مگر آن قشقه بر جبہه عيان است

سمايء روي شان را کہکشان است

نہ دُور در گوش اين خوبان قرين است

طلوعِ ماه و مهر از مشرقين است

حمايل کرد اندر دوش زنار

چو افسو نگر کہ ماند بر کنف مار

قطارِ بسملان بستند از فن

نمي دارند از مرجانِ ”سمرن“

براي مجد نفيء عشق ورزان

بود ”مالا“ بدستِ آن مليحان

رخِ شان کعبہ اربابِ اسرار

غزالانِ حرم چشمانِ طرار

کمان دارند ز ابرو وز مزه تير

دلي يک عالمي شان راست نخچير

کشيده قامتان چون سروِ آزاد

خرامِ شان کند صد گلشن آباد

برخ برق بگيسو ابرِ سيراب

عرق رخسارِ شان را عالمِ آب

کسِده ابروان بر رويء چون حور

بود بسم اللہي از ”سورهء نوُر“

عذارِ شان (143) ندارد خطِ ريحان

بدو ”تفسير بيضاوي“ و قرآن

باين خوبي چو جمعي جمع کردند

جهان شيرين کنند از يک شکر خند

بروزِ مجمعِ شان اهلِ تقويٰ

براي بت پرستي داده فتويٰ

عجب حالي و طرفه اتفاقي ست

رهائيء دل اينجا امرِ شاقي ست

بيا ساقي بده ذوقِ الستي

خرابم مي کند اين بت پرستي

مغني يک نوايٰ حيرت افزا

مگر ما را خَرد از هستيء ما

ازين معبده تا دامن بلده، از همه جهات در ايام برسات تمام زمين مملو از آب و باران شود، و کرا طاقت کہ بي کشتي از آن جا رود. درين وقتء سير سير، دريا ست و آمد و شد کشتيهاي، غريب تماشائي مرئي گردد، و عجب کيفييت محسوس شود، نظر ها صد فرسنگ در مِساحتِ ارض و طوه لش کوتاه افتد. و هوشها هزار مرحلہ در توصيفِ رنگ و روحش در ماند، گوئي عالم آبست يا آب عالم.

جهان محسوس گردد کانِ سيماب

زمين ملبوس اندر چادرِ آب

فروغش رعشہ بر زد بر کفِ خور

صفايش خجلت افزايد پي دوُر

نظر را شست و شوي ماهتابي ست

ميانِ ديده مردم مرد آبي ست

فلک نيلي لباسِ رشک آن آب

زتابش تاب بازيد است  سيماب

حبابش را اگر بيند کس از دور

تصور مي نمايد ”غمزه“ حور

بلب کف همچو مستان گرم جوشي

چو مجنون يک جهان وقفِ خروشي

بپا از موج زنجيري کشيد،

کسي ديوانہء زينسان نديده

درو گر مرغِ ديده پر کشايد

رود عمري مگر تا باز آيد

بطرمه گر درو گردد شناور

نيالايد پر اندر چشمہء خور

کلنگِ قاف بر سيرش چو تازد

تماشايء جهان فرموش سازد

بگاهِ سير ابن دريا همہ حال

گہ در نيم ره ريزد پر و بال

هجومِ کشتي اندر آب آن قدر

کہ پروين را فروغ اندر پرِ بدر

بکشتيها نشستہ فوجِ خوبان

چو اختر در تہِ گردون نمايان

مگو کشتي هلالِ چرخِ اخضر

درين آب از لطافت ريخت لنگر

مکو کشتي در اين آبِ نکو ديد

بود سيار هر سوُ چشم اميد

دلِ عشاق کاويدند يک يک

بتان کشتي ازو کردند بيشک

چنين کشتي درو مجموعہء گل

سرِ شان بادبان از بالِ بلبل

گلستان در گلستان سيرِ زورق

بتان مدهوش از آبِ مُرَوق

نہ تنہا اندر اين جا سير ديده است

گريبانِ دلِ عاشق دريده است

چو ابرويء بتان هر زورقِ اُو

روان بر طاق قلبِ مردِ حق جو

ز بس هر سوي گل رويء شرابي ست

درين بحر آشيانِ بلبل آبي ست

ز برگ گل نزاکت تختہ بستہ

در آن کشتي کہ گلروئي نشستہ

ز بس هر سو بود کشتي پري خيز

(144) تپيدن هاي دل شد گرم مهميز

رهائي نيست زين سيرِ خرد تاز

بيا ساقي بده حامِ مَيم باز

بيخود يها بجاي فرس راند، کہ عقل بيرون درماند، وقت آنست کہ رفع خمار سرگرداني بہ آب تالاب ”کہير سر“کند، و چون مستان کاسهء ديده بگديدهء آب و تاب آن تالاب ملبب سازد، و بمشاهده شيرين حرکات امواج آن انموذج رود باز تار قانون طرب نوازد

زهي! تالاب خوش آب کہ ماه استفادهء سفيدي از آن  چشمہ، کند، و خهي درياي سيماب کہ خورشيد را رعشہ نمونہء تسلسل رواني او بود آبش را شيريني  از نبات افزون، و گوارائيش را طعمہء نوشدارو نمون. هر طرنش مجمع مرد و زن، و هر سو کلہ گوشہ عشرت در بشکن بشکن. ساقيانِ سيمين عذار، بر لب آنچشمہ سار، کوثر بکاسہ دهند، و مغنيانِ لالہ رخسار بر کنار اين تالاب، گوش طنبور مسرت بر مانند، پا کوبي اطفال، و دستک زنيء جوانان شيرين مقال، هر جانب شور در بحر اخضر سپهر مي افگند، رقاصيء مہ طلعتان، و خنيا گريء  پري رويات، زهره را بر فلک رامشگري مي آموزد. جوانانِ ايرد و امردانِ بيخود در آن جا خيل خيل روان، و نازينان همصورت غلمان، جوق جوق خرامان. پري رويان را خوش مجمعي و مهي قدان را نيکو مرجعي. اگر پاي هوش در اين سرزمين بگل در رود، معذور کہ روانيء آب پيمانہ پيمان باده ء بيخود است، و اگر سرِ هوس در اين مرز خلل پيدا ڪن، از تکلف دورکہ پيچ و تاب امواج کمندِ گردنِ نظاره گيست. ندانم  آبش عاشقي است، بپيچ تاب شکن تحريک باد گرفتار، و يا مستي است بسلاسل امواج استوار. حبابش با ماه هم کاسه، و موجش بکہکشان در يک اندازه، کشتي هوش در سير اين آب  طوفاني شوده و زورقِ نظاره بتماشاي ابين چنين تالاب حيران طغياني گردد. ارض مابين رانک مذکور و ابين تالاب همہ مخمل باف، و زمين آن سوي مصليٰ تا دامن کوه جملا اطلسي رنگ بي گذاف. نساج قدرت بر ابن منوال داراي آبي رنگ نيافته، و نفاش صنعت صورتي بدين شادابي بر صفحه تکوين نکوشده. دهقان امل راهيچ ارضي بہ ازين مرئي نہ شده،  و مهمار اميد را زميني بدين طراوت مشاهده نہ رفته. تا نظر کار کند، سبزه در سبزه، و تا ديده بار بندد، جنس طراوت توده بر توده. وسوداگرانِ  شهر ختن و خطا خريدار عطريت ابين زمين، و تاجرانِ معموره سبز و سبا، مشتريء متاع س سبزيء چنين ارض. چہ عجب اگر مردمکِ  چشم بناظرهء ابن گل زمين سبز شود. و چہ بعيد (145) اگر طفلِ نگاه بشادابي هوايش ربشه بر سما دواند، زاغ اين جا برنگ طوطي جامه بدل کند، و کبوتر اين مکان با طيورِ خار در يک آشيان نشيند. شيريني آبش نہ بدان حد استکہ در وصفش لب از هم وا شود، و رطوبت هوايش نہ بدان مشابہ کہ پاي پويه کلک در واديء توصيف راه رود. ماء معين ترجمه ابين آبست، و کوثر تفصيل اين تالاب. گوارائيش از آب حيات بيش، و صفاي صورتش از سلسبيل صد قدم بيش. اعلال مزمن را از خوردنش صحت، و  اسقام منتشن، را نوشيدنش عطريت. اشجار حواليء مضمون عاليست از دل سحابي آبش سري کشيده، و سبزه هر دو کنارش ”گلشن راز“ را شرحي بطوالت حميده. قطعه قطعه رياحين، و قصيده قصيده روانيء آب در زمين.  مر مخمس اوقات را بتسديس جهات مطرا ساز، و مستزادِ طراوت بيت قلوب تماشائيان را بغزل نشاط انباز، فلک اگر نہ شرمنده حضرت زمين او ست، چرا درين ايام نيلي پوش ود، و خورشيد اگر نہ گردِ رنگ حمرت اوست، چسان درين فصل از پرند سحاب رخ در نہ کشد خار، ابين زمين سوزن، رفوي جامعه صد چاکِ گل، و خس اين جا آتش زنہ بال شوخي بلبل. هر سنگريزه اش بنظر تراشه الماس تمايد، و هنگام، شام بعکس شفق گونش لعل باشد. همه خاکش از مسک اذفر خوشبو تر، وتمام غبارش هم سرشت عبير و غبره. بي غايلہ ريب هر قدم ارزنگ ماني است، و هر وجيب  وجيب نسبت بسيرابي قابل ثنا خواني. هجومِ تماشائيان در آب مضعف نمايان، و قدومِ گشت کنان درميان سبزه ها يکسر عيان. نظر ها والہ اين شادابي، و مردم ديده شيفته چنين سيرابي. اگر  خاربند  مثرگان سد راه مردمک نہ شدي، از مساحت چنين ارض چون محروم ماندي. و کستي دل را اگر لنگر،  تن مانع، حرکت نگشتي، در ابين آب طوفاني شدي. دريا دليست آن کہ تماشائي اين تالاب شود، وصفاي ضميرست آن کہ کاسه اي ازين آب در کشد. مشرب صافي اين چشمہ صوفان را بوجد آرد، و مزهب وافري چنين رود صفا کيشان را حالت نيک بخشد.

بوصفِ ”کہير سر“ تا لب کنم تر

دهن پُرمي شود از شِير و شکر

قلم از نيشکر بايد بدست

بذوقِ آبِ ابين تالاب مستم

بہ آبضِ خضر بايد شستفم دست

(146) شوم تادر صفاتش پاک سر مست

ز چشمِ آهوم چيني دوات است

بجائي آيم آبي از نبات است

مدادم مشک ابري کاغذ اعليٰ

مگر در و صفِ او لب را کنم وا

بنام ايزد چہ آبِ خوشگوار است

ز رشکش در دلِ هر چشمہ خار است

زر رشکش عکسِ اب و تابِ سيماب

صفاليش را نمودي رنگ مهتاب

گلاب آبي کہ اندر جوئي دارد

ازين چشمہ بطنيت بوئي دارد

پيء مخمور نوشش مي بخصلت

پيء رنجور ابس نوش طينت

زمينش ازبلور و آب سيماب

ز سبزه هر کرانہ فرش سنجاب

نظر مجبورِ سيرابي درين آب

گہ مقهورِ شادابي بہر باب

صلايء باده نوشي صوتِ هر موج

عروجِ نشه ز آبش موج در موج

بشوقش ابِ رکنا باد يک اشک

سيعه جامه بر نيلي است از رشک

خورد گر في المل زو ابر آبي

بود بارانِ او اکثر گلابي

بشويد هر کہ تن زين چشمہ باري

نہ گردد در دلش هر گز غباري

بنوشد هر کہ جامي ز آبِ اين عين

کرم را دستِ پا.ک او  بود غين

تعليٰ اللہ زهي تالابِ خوش تاب

بخصلت ابِ او چون باده ناب

حيات روح و سيرابيء ديده

بخمها بادهء کوثر کشيده

صفايش از دُر خوش آب افزون

کدازِ نار رشک اوست سيحون

اگر ماهئي مه دروي نہد پا

شکنجِ موج دامِ او مُهيا

بجام مهر گر و نيست آبي

چرا اندر سرشتش هست تابي

حبابِ او نمي باشد تنک ظرف

نہد بر ماه اندر کاستن حرف

بزلفِ مهوشان موجش يک انداز

صداي او بود آهنگِ يک ساز

کرا طاقت کہ غير از نشه مئي

بر اين عين خرد لغز آورد پي

بيا ساقي کرم کن  زان مي ناب

کہ باشد طالبش هر شيخ و هر شاب

بيا ساقي از آن ابِ مروق

کہ زورش آسمان دارد معلق

بده جامي ز خويشم بيخبر کن

شوم شايد برين چشمہ گذر کن

خرابم ساز از سر جوشِ باده

کہ راهِ بيخودي را او ست جاده

 از آن آبي کہ خضرش جست و نايافت

بده کہ جستجويش سينہ ام کافت

بيا اي چشمِ مشتاقِ مرا نور

بيا اي خاطرِ غمناک را سور

بيااي صبحِ اميدِ مرا تاب

ببا  اي کامِ آمالِ مرا آب

بگردان جام در بزم دلارام

الا اي از تو جانِ خسته آرام

خمارم سخت خاطر خسته دارد

دلم احرامِ کويت بست دارد

(147) بر آور خشتي ازم خمِ چکيده

برون کش آب از آتش کشيده

شراب ست آن کہ زو ديده برد نور

شراب ست آن کہ زو مغموم مسرور

شراب ست آن کہ باشد  قوتِ دل

شراب ست آن کہ باشد فرحتِ دل

کجائي اي مغني نالہ ات کو

بدستِ مه دفِ چون هالہ ات کو

بزن تاري بطنبورِ موالات

الا اي از تو نمه را کرامات

هر آن ذوقي کہ موسيٰ برد از طور

ترا آماده در هي تار طنبور

بيا مطرب باهنگي کہ داني

بده آواز از آن يارِ جاني

مروت نيست ياران مست مسرور

مرا دل نغمہ خواه و چشم مخمور

شراب و نغمہ را يک عرض و طول است

بيکسان هر دو را در دل حلول است

اکنون تمناي دل بوصف ”جلوه گاه امامين“ منحصر، و خاطر بتعريف ”ارض پاک مصليٰ“ و مرقد امجد مير محمد يوسف رضوي (14) ناظر

چوپن مردم از سير تالاب  ”کہير سر“ اين سو گرايند، و بغسل يا وضو از آن آب از لوث غير پاک بر آيند، جبينِ نياز بر آستانء عاليہ سيدي شباب اهل الجنہ آ سايند، و بزيارتِ آن درگ مظهر انوار الهٰي آيند، و فيضهاي ظاهري و باطني بربايند.

چہ گويم وصفِ آن پاکيزه درگاه

کہ مي بارد درو انوار اللہ

چرا خاکش نہ باشد سرمہ عين

کہ باشد جلوه گاهِ (15) پاک حسنين

بود خضر نبي سقايء ابن در

بود روح الامين را جاي اين در

ملايک را نزولي گر بر ارض است

در اول سجده اين  خاک  فرض است

ز رويء مرتبہ زوارِ اين در

نيالايند کام الا بکوثر

درختاني کہ مي رويند ازين خاک

شرف دارند از رفعت بر افلاک

هر آن سبزه کہ بر اين ارض رويد

بدم صد کلمہء توحيد گويد

غباري کش هوا آشفتہ دارد

بلب اسماي حسنہ مي شمارد

شراري گر ز سنگِ ابين زمين جست

بود صد آتشِ طورش بہر دست

بعد ازان: گلگشت ”ارض پاک مصليٰ“ منقبت نظار گيان  است کہ در روح و صفا هم خاصيتِ جنان است،

هوا اطلس  فروش و مخملي ارض

نظرها راست سيرابي علي الفرض

دلي را گر بتوصيفش زبان است

قلم مد نگاهِ قدسيان است

هر طرف تختہ تختہ سبزها خود رو، و هر جانب دستہ دستہ رياحين خوش بو، تماشائيان را غرقِ آبِ طراوت مي نمايد، و سيرِ دوستان سيرابِ نشہ ملاحت مي سازد. عقيب ديوارش محاذي محراب چاهيست عميق، از قعر آن آزاد درختي رستہ، و راست بسرش مينا رنگ چتري مدور بستہ

درختان را نہ باشد همچو قد راست

(148) مگر خضري در اين  چشمہ بپا خاست

نہ دارد خلد زين گونہ درختي

برِ او را زمرد گونہ رختي

کشِده قامتي چو سروِ کشمير

نظر از بيدنش کم مي شود سير

ز بالاي بتان موزون تر است او

زمشک و عنبر و عودش فزون بو

بقامت آن سرافرازِ فلک سا

کہ باشد در شرف بر چرخِ اعليٰ

زميندارِ تراوت برگ برگش

هوا خود اوست شبنم چون  تگرگش

سپس، روضہء مطهره منوره عزيز مصر مشاهدات نبوي، سيد محمد  يوسف رضوي است، کہ ارض مرقدِ پاکش نمک خوانِ کنعان ملاحت، و فضاي صحن رشک افلاکش قافلہ آباد مصر نزاهت،

نہ شد سائل چو زين در هيچ گہ رد

رود گر بنده آن جا شاه گردد

هر آن کو رنج ز اخوانِ زمان است

برايش اين مکان جايء امان است

پيء پيرانِ يعقوبي هوايان

مرادِ دل شود زين درگہ آسان

قمر با اختران اندر تواضع

بر اين درگاه هر شب هست خاضع

و در صحن مينو پهنش يگان حوضي است،

از چاه کنعان عميق تر،

و از نيل بخوش طعُمي اکثر.

خورد زان حوض گر کنجشک آبي

ز بالش مي چکد هر سو گلابي

اگر زاغي خورد زو رشحہ جامي

چو طوطي مي شود شيرين کلامي

بنام ايزد چہ شيرين آب دارد

کہ دردِ اوست هم طعمِ طبرزد

مريضان را علاج اين آب صافي

پيء هر درد نوشِ اوست شافي

بر لبِ اين حوض يگان آزاد درختي قد کشيده، و سرش  بثريا رسيده، و ربشہ اش تا تحت الثريٰ دوبده.

چو از آوان هميشه در تراوت

باب و برگِ خود کرد قناعت

پيء آسايش زوار يکسان

دوانده سايہ در رنگِ کريمان

و هرگاه از کوه فرو شوند، پائينِ کوه بہ تالاب ”سهسہ لنگ“، کہ با چشمہء مهر يک رنگ است، دوچار گردند.

زبان وصاف ابِ ”سهسہ لنگ“ است

نظر بيناي تابِ ”سهسہ لنگ“ است

چہ گويم وصفِ آن تالابِ صافي

نگہ آموزد آن جا نور بافي

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41

هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org